لباسی بلند و صورتی رنگ به همراهِ روسریای صورتی سر میکند. آرایشی حداقلی ولی زیبا انجام میدهد و حاضر و آماده سوارِ ماشین میشود.
به محضر میرسد. از ماشین پیاده میشود و بسمالله گویان به سمتِ محضر میرود. وارد میشود. سلام میدهد. با سری زیر افتاده به اتاقِ اصلی میرود. اعتماد به نفس و هیجانِ کمی در دردون حس میکند. کلا دنبالِ چیزِ خاصی نیست.
کمی هیجان و خوشی کافیست. این جایگاهی متفاوت است. این اتفاقی متفاوت است. این ماجرا قرار است برایِ او شروعِ ماجرایی پرفشار باشد.
سعی میکند استرس و نگرانی و غمهایش را در بخشی از وجودش پنهان کند و در لحظهیِ حال باشد. لذت ببرد. تا حدودی موفق میشود و به بیتفاوتی میرسد.
مینشیند. بگو بخند میکند. در اتاق چرخ میزند و در همهیِ این زمانها احساسی ندارد.
تا وقتی که داماد وارد میشود و عقد شروع میشود. با هردویِ آنها دوست است. غم در همان زمان خوشحالی در وجودش شروع به رقص میکنند.
با دستانی باز و بالابرده در دل میگوید:« لطفا متفاوت از من، زندگیِ من و رابطهیِ من قرارشون بده.»
چشمانش بیاراده بسته میشوند:« خوشبخت بشن. موفق بشم و خوشبخت بشم.»
عقد تمام میشود. حلقه، عسل، رقص.
از محضر خارج میشود و سوارِ ماشین میشود. فردا باید به دادگاه برود.
آخرین دیدگاهها