گرمم شده است. نگاهی به اطراف می‌اندازم. هوای کافه خوب به نظر می‌رسد. همه نشسته‌اند. در آسایش و آرامش سفارششان را می‌خورند و اگر همراهی دارند با همراه‌شان صحبت می‌کنند. دمی عمیق می‌کشم. تنها کسی که گرمش است منم.

علتش مشخص است. به باز بودنِ موهایم عادت ندارم.

دستِ راستم را می‌برم و از بینِ زیپِ بازِ جامدادی مدادِ طوسی مشکی‌ام را برمی‌دارم. موهایم را با دستِ چپم می‌گیرم، با دستِ راستم دورِ دستم می‌پیچم‌شان و گره را با انگشتانِ دستِ چپ نگه می‌دارم. مداد را با دستِ راستم از بینِ موهایم رد می‌کنم. نفسی به گردنم می‌خورد.

دمی عمیق و خنک می‌کشم. کمی قهوه می‌خورم و شروع به تایپ می‌کنم. هنوز یک دقیقه نشده شخصی کنارم می‌ایستد. سمتِ راستم در حالی که دستانش در جیب‌هایش فرو رفته‌اند. بدونِ اینکه نگاهم را از کیبورد بگیرم و دستانم را متوقف کنم می‌گویم:« اتفاقی افتاده؟»

و بدونِ انتظاری برایِ جواب دادنش به نوشتنِ داستانم ادامه می‌دهم.

بعد از چند ثانیه که جوابی از او دریافت نمی‌شود نگاهی کوتاه به سمتِ راستم می‌اندازم و می‌بینم هنوز ایستاده است.

با احساسِ امنیتی تحریک شده سریع سرم به طرفش می‌چرخد. سرم را به عقب خم می‌کنم تا بتوانم چهره‌اش را ببینم. ابروهایم بالا می‌پرند. خیره به موهایِ باز و موجدارش می‌گویم:« مشکلی هست؟»

لبخندی دندان‌نما رویِ صورتش می‌نشیند. مدادی را به طرفم می‌گیرد. دستانم را از رویِ کیبورد عقب می‌کشم و او با لحنی پر از خواهش می‌گوید:« میشه بهم یاد بدید موهامو با مداد ببندم؟»

آرام پلک می‌زنم و سرم با سختی به تایید تکان می‌خورد:« البته.»

گردنم قفل کرده است. صندلی‌ای که کنارش ایستاده است را عقب می‌کشد:« خب؟»

مداد را از بینِ موهایم بیرون می‌کشم:« پشتِ سرم وایستید و همراه با من اجرا کنید.»

بی‌میل از جایش بلند می‌شود و پشتم می‌ایستد. نمی‌بینمش. یک بارِ دیگر تکرار می‌کنم. مداد را رویِ میز می‌گذارم. موهایم را با هر دو دست جمع می‌کنم و با دستِ چپم دسته‌یِ موهایم را محکم نگه می‌دارم. با دست راستم موهایم را دورِ دستِ مشت شده‌ام می‌پیجم و می‌گویم:«از زیرِ دستتون ردش کنید.»

انتهایِ موهایم را همانجایی که موها را پیچانده‌ام به انگشتانِ دستِ چپم می‌رسانم:« اینجا انتهایِ مو رو با همه‌یِ دسته‌یِ پیچیده شده بگیرید>»

مداد را از سمتِ راستِ دسته‌ای که با انگشتانم گرفته‌ام فرو می‌کنم:« دو سمتِ موها باید زیرِ مداد باشه اون بخش‌هایی که پیچوندیم روش.»
مداد را از سمتِ چپِ موهایی که با انگشتانِ دستِ چپ نگهشان داشته‌ام در می‌آورم. دستانم را از موهایم جدا می‌کنم و بالایِ سرم برده انگشتانم را از هم باز می‌کنم:«تموم شد.»

به سمتش می‌چرخم. موهایش هنوز بازند و دست به سینه با اخم نگاهم می‌کند. اخم می‌کنم:« چی شده؟»

آرام می‌گوید:« حوصله سربره.»

و سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. ابرو بالا می‌برم:« پس چرا می‌خواستید یاد بگیرید؟»

می‌آید و رویِ همان صندلی‌ای که عقب کشیده بود می‌نشیند:« الان که یادگرفتم به نظرم اینکه موهاتو اینجوری ببندی حوصله سر بره.»

بی‌علاقه لبهایم را به راست می‌کشم و سرم را تکان می‌دهم:«خب؟ که چی؟»

مدادش را به سمتم می‌گیرد:« خوبه که یکی دیگه برات موهاتو اینجوری ببنده.»

آرام به صندلی تکیه می‌دهم:« یعنی؟»

او هم به صندلی تکیه می‌دهد:« موافقی تو موهایِ منو اینجوری ببندی و من موهایِ تو رو؟»

چشمانم را ریز می‌کنم. ابرو بالا می‌اندازد:« تا همیشه؟»

خیره به صورتش پوستِ لبِ پایینم را با دندان‌هایم می‌کنم. نگاهش که رویِ لبم می‌آید تکیه‌ام را از صندلی برمی‌دارم، دستانم را رویِ کیبورد می‌برم و می‌گویم:« به نظر من اما هنوز هم کیف می‌ده خودت موهایِ خودت رو اینجوری ببندی.»

شروع به تایپ می‌کنم. یک جمله تایپ می‌کنم:« مزخرف می‌گوید. لذتِ بستنِ این مدلِ مو به لمس و جمع کردنِ موهایت از دورِ گردنت است.»

جمله‌ام تمام شده است. بلند نشده است. توجهی نمی‌کنم و ادامه می‌دهم:« دلم نمی‌خواد کسی موهامو اینجوری ببنده. فقط خودم.»

و در نوشتنم غرق می‌شوم. وقتی به خودم می‌آیم می‌بینم دورِ میز کسی جز من نیست.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *