سبحان | «بنویس»

ساعت یازده و نیم. طبقه‌ی دومِ کافه‌رستوران «سیناپلاس». بالکن کافه نه، داخلِ کافه کنارِ پنجره‌ی سمتِ چپی، رو به دیوارِ شیشه‌ای که به کل خیابان دید دارد. پشت میزی شش نفره تنها نشسته است.

روی دفترچه‌ای مربع و کوچک خم شده است. کیف و کتش را روی صندلی سمت راستش رها کرده است. کیف پر از کتاب و کاغذ و خودکار. کت بزرگ و سیاه و پشمی. گوشی‌ای با قاپ نارنجی روی میز در حال تغذیه از پاوربانکی مشکی است.

لباس‌های سرتاپا مشکی‌اش با مبل زرشکی‌ای که روی آن نشسته است هماهنگ نیست. زرشکیِ این کافه را با طوسی و سورمه‌ای ست کرده‌اند. او سیاه‌ترین بخش این کافه است. با اندکی نارنجی.

خودکاری روان و آبی روی دفترچه می‌لغزد. پشتِ هم می‌نویسد. تندتند. درهم و ناخوانا. هر یک‌صفحه یک‌بار آستینِ عبا را جلو می‌کشد تا خطوط خودکار سفید روی دستش پنهان بمانند. عضلاتِ پیشانی‌اش گاهی به اخم منقبض می‌شوند و گاهی با چرخاندن نگاهش در اطراف رها. چشمانش به خاطر اخم درشت می‌شوند، لب‌هایش از رهایی به سمت پایین آویزان. کافه خلوت است و موسیقی ضعیفی پخش می‌شود. به جز او یک زوج در سمتِ راستش سفارش‌های عجیب می‌دهند و دو دختر پشت سرش بی‌صدا نشسته‌اند. استیک‌هایی که روی میز همچنان جلزوولز می‌کنند یا نوشیدنی‌ای که بخار غلیظش از لبه‌ی میز می‌ریزد و محو می‌شود.

«چه حسی به اینجا بودن داری؟ این اولین باره که تنها میایم این کافه.

فضاشو دوست دارم. اینکه همچین حرکتی زدم هم خوبه. به نظرم بد نباشه هر برج هفته‌ی اول یک بار بیایم اینجا. می‌تونیم از خودمون بابت تلاش‌هایی که تو برج گذشته برای زنده موندن و زندگی کردن کردیم تشکر کنیم. برای ماه جدید انرژی جمع کنیم و برنامه بریزیم.

فکر خوبیه. فکر می‌کنی بتونی بهش عمل کنی؟

فکر می‌کنم باید بتونم عمل کنم. اگر نتونیم هم اشکالی نداره. باید با خودمون مهربون بودن و جدی‌تر تمرین کنیم.

و می‌خوای با زندگیت چیکار کنی عاطی؟

من؟

هوم.

می‌خوام خوشحال باشم. می‌خوام طعم خوشبختی رو بچشم. می‌خوام با احساس رضایت بمیرم.

دقت کردی به مردن زیاد فکر می‌کنی؟ حس می‌کنم تمام اهدافت متمرکز روی اون جمله‌ی آخره. که در آرامش بمیری.

مگه نه اینکه..»

تق‌تق

بالاتنه‌ی خم شده روی دفترچه‌اش صاف می‌شود. بیش از دو وجب به قدش اضافه می‌شود. به تولیدکننده‌ی صدا نگاه می‌کند. مردی که در این کافه کار می‌کند. تا لحظاتی پیش پشتِ پنجره‌ای که کنار میز اوست با مردی دیگر نشسته بود. طبق معمول پیراهنی سفید و شلواری مشکی پوشیده است. برخلاف دوستش که همیشه مشکی می‌پوشد. زنجیری طلایی رنگ به دستِ راست و گردن دارد که با پوستِ برنزه‌اش در تضاد است. دوستش هم زنجیر می‌اندازد.

قهوه‌ی ترک و کیک را روی میز می‌گذارد.

«خیلی ممنونم.»

سینی را با دو دست می‌گیرد: «امری نیست؟»

«نه ممنونم.»

پسر لبخند می‌زند. دختر دوباره روی دفترچه‌ی جلدگلیمی‌اش خم می‌شود. لبخند او را نمی‌بیند.

ادامه می‌دهد: «ما از پسش برمیایم.

از تکرار این جمله دست بردار. قبل از هرچیزی باید بدونی می‌خوای از پس چی بربیای.

از پس مستقل شدن. از پس غلبه کردن به سرنوشتی که شیرین نیست. از پس ساختن زندگی و عاطفه‌ی ایده‌آل.

زندگی و عاطفه‌ی ایده‌آل چیه که؟»

نگاهش را به پسری که پشت پنجره است می‌دوزد. پشت هم سیگار می‌کشد. قهوه ترک را مزه می‌کند. زبانش می‌سوزد. صورت درهم می‌کشد. نگاهش را به خیابانِ پیش رویش می‌دهد. چنگالِ کوچک را عمودی بر تیرامیسو فرو می‌کند. تکه‌ی چسبیده به چنگال را به دهان می‌رساند و چنگال را آرام روی ظرف پرت می‌کند.

«من از اینجا بودنمون خیلی خیلی لذت می‌برم عاطی.»

صورتش به لبخند منقبض می‌شود: «منم همین‌طور.

فکر می‌کنی اینجوری تنها و مستقل زندگی کردن، همیشه شیرین باشه؟

فکر نکنم.

منم فکر نکنم. آدم در نهایت دلش می‌خواد یکی باشه که خاص و امن و واقعی روبه‌روش پشت این میز بشینه نه؟

هوم. صددرصد. ولی خب نمی‌شه کل زندگی رو دربه‌در دنبال همچین آدمی گشت. اول باید بتونیم بدون اون شخص زندگی کنیم. بماند که هر کسی که روبه‌رومون پشت این میز بشینه هم آدم امن و واقعی‌ای نیست. که ما از این آدما یکی داشتیم نه؟ به نظرم نسل آدم‌های واقعی و امن رو به انقراضه.

هوم.»

دو ضربه روی گوشی می‌زند. صفحه روشن می‌شود. عکس خودش با کتی نارنجی. ساعت را چک می‌کند.

«یک ساعت برامون کافیه؟

هرچقدر که برامون کافی باشه می‌مونیم قشنگم. اونقدر که نه احساس امنیتت به خطر بیوفته و نه حس کنی بیشتر باید می‌موندی.»

.

دفترچه را می‌بندد. شش صفحه‌ی مربع را با خودکارِ روانش پر کرده است. شش صفحه‌ای پشت‌ورو. دفترچه و خودکار را در کیف رها می‌کند. آخرین تکه‌ی تیرامیسو را می‌خورد. کتِ بزرگش را می‌پوشد. چادرش را از گردن روی سر می‌اندازد. جرعه‌ی آخر از قهوه را سر می‌کشد. پودرِ قهوه‌ی ته‌نشین شده صورتش را فشرده می‌کند. بلند می‌شود.

«خسته نباشید.»

«خیلی ممنونم.»

«لطفن شماره کارت بدید کارت‌به‌کارت کنم.»

کاغذی که روی آن شماره کارت نوشته شده است را روی میز به سمتش هل می‌دهد: «بفرمایید.»

«ممنونم.»

وارد برنامه‌ی بام می‌شود.

«خیلی وقته می‌نویسید؟»

صفحه‌ی گوشی سیاه می‌شود. اخم می‌کند: «بله؟»

«شما خیلی وقته می‌نویسید؟»

«نه. خیلی نیست. خاموش شد لعنتی. شارژر دارید؟»

انتهای گوشی را نشان می‌دهد. دندان‌هایش روی لبش سر می‌خورند.

سرش را خم می‌کند. به محل شارژ نگاه می‌کند: «بله اینجاست.»

به گوشه‌ای از کافه اشاره می‌کند.

«شرمنده.»

از پشتِ میز بیرون می‌آید و به سمتی که اشاره کرده است می‌رود: «دشمنتون شرمنده. اینجا.»

گوشی را به شارژ می‌زند. روشن نمی‌شود. لب‌هایش را به روی هم فشار می‌دهد و دوباره لب پایینش را به دندان می‌گیرد: «روشن شو لعنتی.»

«اشکالی نداره نگران نباشید.»

راننده‌ی تاکسی دم در است.

کوچک می‌خندد: «گوشی‌های شیائومی واقعن به درد نمی‌خورن.»

«اشکالی نداره.»

«روشن شد.»

دوباره سمت میز می‌روند: «گفتید چقدر شد؟»

«نگفتم هنو..»

«باز هنگ کرد.»

به او نگاه می‌کند. عصبی لب‌هایش به شکل لبخند کشیده می‌شوند. ریز می‌خندد:« مشکلی نیست. نگران نباشید.»

«نگران نیستم فقط… آهان شد.»

«گفتید خیلی وقته می‌نویسید؟»

«گفتید چقدر شد؟»

«صد و چهل و هفت تومان. قابلتونم نداره.»

فیش واریزی را نشان می‌دهد. به تایید سرتکان می‌دهد: «قابلی نداشت خانوم.»

«ممنونم. و نوشتـــن…»

نگاهش را اطرافِ موهایِ فرِ پسر می‌چرخاند: «خیلی وقت نیست.»

این دو پسر هر دو موهایی موج‌دار با پوستی برنز دارند. و دستانی خالکوبی شده با زنجیری طلایی‌رنگ.

اخم می‌کند: «من هم تازه شروع کردم.»

لبخندی کوچک. لبخندی کوچک در جواب.

«خسته نباشید.»

«خیلی خوش آمدید.»

سر تکان می‌دهد و به سمتِ پله‌ها می‌رود. روی پله‌ها زیر لب زمزمه می‌کند: «افراد کمی اهل نوشتنن ولی، افرادی که مینویسن برای همه جذابن، نه؟»

عضلات صورتش به یکدیگر می‌پیچند: «تازه شروع کردی؟ حداقل نه ساله می‌نویسی.»

درِ سیاه را باز می‌کند و از کافه خارج می‌شود: «هرچند چرت‌وپرت، ولی ۹ ساله می‌نویسیم.»

 

ادامه دارد..؟

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *