به نام خدا
چون حس میکنم راه گریزی از نویسنده شدن ندارم. چون معتقدم در هیچ چیزی بهتر از نوشتن دیده نخواهم شد.
به تازگی کمی شک کردهام. تعداد آدمهایی که میگویند «مشاور شو» مدام بیشتر میشود.
بماند که آدمهایی که میگویند نویسندگی و نوشتن را ببوس بگذار کنار هم، خیلی پررنگ و عمیق اند.
چرا میخواهم نویسنده شوم. چون نویسنده بودن شدیدا لذت بخش است. من خودم را در نوشتن پیدا میکنم.
زمانی که به لطف کلاس، جدی در حال نوشتن و خواندن هستم، عمیقأ احساس «خودم بودن» دارم.
خودم را متعلق به زندگی ای میدانم که پایه هایش در این روزهاست.
اما اطرافیانم، نه.
به همان دلیل که من نوشتن را عاشقانه دوست دارم، آنها مرا دیوانه میدانند.
دیوانه را به زبان نمیآورند. هیچکس به اندازه ی یک اهل قلم، نمیتواند کلمات را از صورت انسانها بخواند.
چون، بعد از دیدن برگی که به تازگی جوانه زده، و گوسفندی که به تازگی مرده، تا روزها در مورد احساس شوق و غمم نسبت به آنها مینویسم.
چون پر از حرفهایی هستم که دیگران حتی از شنیدنشان هم معذب میشوند، چه برسد به گفتنشان.
چرا میخواهم نویسنده شوم؟ چون معتقدم اهالی نوشتن و خواندن، به زمان و مکان محدود نمیشوند و من، عاشق این نامحدودی هستم.
متنفر از محدود بودنمان به تجربه کردن یک زندگی، یک ازدواج، یک خانواده، عاشق آنم که انواع زندگی ها، عشق ها، خانواده ها را خلق کنم، و شخصی را در آنها قرار بدهم که بر ضعف های من غلبه میکند.
عاشق خلق انسانهایی هستم که پایشان را فراتر از خطوط محدودیت های من میگذارند.
خجالت میکشد بگوید دخترش، «کلاس نویسندگی» ثبت نام کرده.
تصویر صورتش با یک لبخند خجول، که «لطفا مرا درک کن» در آن بیداد میکرد، و رو به من میگفت:« گفتم کلاس طراحی. چی بگم؟ کلاس نویسندگی؟ مسخره ات میکنن»؛ تصویری زجر آور برای هر اهل قلمیست.
اگر دفتر و کتابهایم را دور نمیریزند، امیدی با عنوان «برای خودش مینویسد و چیزی نشر نمیدهد» در ذهنشان است.
در نود درصد مواقع، توسط دیگران درک نشدم؛ در نویسندگی بیشتر.
همیشه با سکوتی تمسخرآمیز مرا همراهی میکردند که هم بگویند همراهت هستیم، و هم حواسشان باشد از حدی بیشتر نروم.
تقصیری ندارند. نمیدانند من تک تک زخم ها و نفرتهایم از «خود آنها» را، با نوشتن معاینه و درمان کرده ام.
چطور بدانند وقتی مینویسم تک تک سلولهایم احساس زندگی میکنند؟
برخلاف دیگران که فکر میکنند من از روی بیکاری مینویسم، مینویسم چون اگر ننویسم، زندگی را حس نمیکنم.
وقتی نمینویسم خودم را نمیبینم، وقتی خودم را نمیبینم متوجه خوشی ها و ناخوشی ها نمیشوم، و وقتی متوجه حال و احوالم نیستم هیچ چیز را واقعی حس نمیکنم.
من مینویسم چون بدون نوشتن خواب را از بیداری بیشتر دوست دارم.
مدام سرم را به بالش فشار میدهم که رویای شیرین دیگری ببینم تا به دنیای واقعی وارد نشوم.
نوشتن اما؛ نوشتن کمک میکند چیزی زیباتر از خوابهایم، در بیداریهایم لمس کنم.
چرا میخواهم نویسنده شوم؟ سوال خوبیست. چون چیزی بهتر از نویسندگی، برای ارضایِ بیشترِ نیازهایِ اصلی ام نیافتم.
چون درصد رضایتم از «منِ نانویسنده» آنقدر پایین است که نمیتوانم با او مسافت زیادی راه بروم.
من، انسانی غیرعادی هستم که فقط با وجود کلمه ها و جمله ها میتوانم به زندگی عادی ادامه دهم؛ زندگی برای من بدونِ نوشتن معنایی ندارد. من از چیزهای بی معنا متنفرم.
میخواهم نویسنده شوم چون، از نویسنده نبودن متنفرم.
5 پاسخ
از نویسندهنبودن منم متنفرم❤
نویسنده نبودن به معنای زنده نبودنه
سلام عاطفه جانم
اولین باره که اومدم تو سایتت. چند تا از نوشتههات رو خوندم.
رفتم تو دلشون. حس کردم دنبال خودت میگردی اون خودی که پر از معنا و شادیه. اون خود اصلی درونمون که نیاز داره معنای زندگی رو بفهمه.
میدونی گاهی وقتا سخت دچار بیمعنایی توی زندگی میشیم و تنها خودمونیم که میتونیم دوباره از این وضعیت در بیایم.
خودم این روزا درگیر این حسا هستم و چقدر خوب و با جزئیات از احساسات و افکارت نوشتی 🙂
امروز یکی از پشتیبانام توی کارم بهم گفت: زهرا چرا بیشتر نمیخندی؟ از خودت فرار نکن. هر چیزی که پیش اومد حال خوب رو حفظ کن نذار هر چیزی حال خوب رو ازت بگیره. تو فکر بودم.
بهم گفت میشه زبان بدنت رو تغییر بدی؟
لبخند زدم و صاف ایستادم. گفت: آها اینه، بیشتر بخند. چرا انقدر سخت میگیری.
سلااااام زهرااااا. چقدر خوشحالم که میبینم برام کامنت گذاشتی. تو که لبخند خیلی زیباست چرا کم میخندی؟ حتما بیشتر لبخند بزن، حیفه😍😍
باشه اینم لبخند😊