اولین آغوشِ فیزیکی برای فیزیکم
به مفید. به فلکهاش. به برج تجاریاش. به آسانسورهای طلاییاش. به طبقهی هشت، با دو تابلویی طلایی. به خانهی روانپویشی. به خانم غنیمتی. به میزِ بزرگِ سفید و طرح
ناظر باش
«تا حالا تو چالشی شرکت کردی؟» «آره یه چندتایی.» «چندتاشونو با موفقیت به پایان رسوندی؟» «فقط یکی. یه چلهی زیارت عاشورا که اونم به کمک و استمرار یکی دیگه
«دست نزن بهش»
امروز برای اولین جلسهی این ماه رفتم باشگاه، چشمت روز بد نبیند قربانت شوم. قصد دارم از این به بعد پستهای سایتم را به شکل نامه بنویسم، برای تویی
شرکتی برای درون و برون گراها؟ / شبهای روشن
بیایید کمی باهم دربارهی شبهای روشن داستایوفسکی صحبت کنیم. نگاهی به داستانش بندازیم و نظرهایمان را دربارهی شخصیتهایش بنویسیم و بعد به این نتیجه برسیم که اگر شرکتی یا
مسخ کافکا / اگر حشره شویم چی؟
بعد از یک روزِ طولانیِ کاری با اصرار شرایط را فراهم کردم تا پیادهرویِ طولانیای هم به روزم اضافه کنم. از فلکهی مفید را تا کتابفروشی سرو، با دور
جنگزدهام
«تو آزادنویسیم چهارپنج خط پشت هم و تودرتو نوشتم باورشکردیباورشکردیباورشکردیباورشکردیباورشکردیباورشکردی. و بعد از چهارپنج خط نوشتم اونم باور کرده بودی.» غرقه در وحشت 45 دقیقه جلسهی تراپی،
دستهها
- جلساتِ درمان (13)
- خدا (12)
- راهپیما (1)
- شعر (4)
- فشن (2)
- مدنویسی (2)
- وبلاگ (188)
- آزادانه (107)
- برای مادرم (1)
- توسعه فردی (21)
- چالش (20)
- داستان (42)
- فیلم سینمایی (2)
- مصاحبه (1)
- مطالعه (6)
- مقاله (15)
- نامه (17)
- یادداشتنویسی روزانه (68)
آخرین دیدگاهها