- سرم از ضعف بر اثر خواب زیاد درد میکند.
قرارمان، تمرکز رویِ تغذیه بود.
«حالت چطور است؟»
در نوعی خلسه هستم. غم به دفعات، شدید و عمیق به درونم نفوذ میکند. گاهی حس میکنم خوب نخواهم شد. مدام در ذهنم میپیچد:« اگر خوب نشود چه؟ اگر هیچوقت خوب نشود چه؟ »
چه چیزی؟ این حالی که سعی میکنم افسردگی نخوانمش، مبادا شدیدتر شود؛ ناپدید هم نمیشود.
دیدن پیرها، بچهها، مریضها، صحنه های مرگ در فیلم و سریال ها و هرچیزی که مرا به یاد آن پدیده بیاندازد، باعث گریه ام میشود.
آن پدیده؛ « تمام شدنِ زمانِ زندگیِ انسانها»
از خدا حرف میزنند. احساس غریبی میکنم. نفسهایم در گلو گیر میکنند و دهانم برایِ یک تنفسِ واقعی، مدام برایِ خمیازه باز میشود.
اینها شاید از علائم افسردگی باشند اما من افسرده نیستم. جمله ی قبلی هم شاید، از عوارضِ نفرتم به حالِ بد باشد.
همه چیز را میبینم. مفهومشان را میدانم. مفهومشان معنایِ خاصی ندارد. حس خاصی به من نمیدهند.
نمیدانم افسردگی گرفته ام یا نه ولی، دیگر به دنیا امیدی ندارم. به دنیا هیچ امیدی نیست.
مادرِ فرزندی، تنها شخصِ زندگیِ کودکی، از مریضی میمیرد.
فرزندِ مادری، تک پسرِ مادری، در تنور میافتد و میسوزد و میمیرد.
شخصی مثل من هم؛ هرروز هرروز با دستِ خویش میمیرد. با بد غذا خوردن. بد خوابیدن. بد حرف زدن. بد زندگی کردن. افسرده بودن.
شاید مسیر برعکس باشد؛ شاید اینها عوارضِ افسردگی باشند. افسردگی ای بلند مدت.
دندانم درد میکند. عکس دندان گرفتم. یکی از دندان هایِ عقلم درآمده. مادرم دندانِ عقل را نشانهیِ رشدِ عقلی میداند و من، رشدِ عقلی را فرجامِ گذر از سایهروشنِ زندگی.
یک دندانِ عقل بیشتر در نیامده؛ بعد از دهه ای سخت و پرماجرا فقط یک دندان. همان یک دندان هم، عوضِ ساکت نشستن، با ریشه ی آبیاری شده اش از بدترین سختی های من، هنوز درد میکند. هنوز، روزگار بر من سخت میکند.
حیا در این جهان از مد افتاده است.
میگویند آن دندان باید کنده شود و من، به این فکر میکنم که شاید نیازی به خشونت نباشد و بالاخره، آرام، سرجایش بنشیند.
حقیقتا گاهی آرام میشود.
اما باز هم، همه میگویند باید کنده شود.
وقتی سعی میکنم حالِ بدم را دندانِ عقل ببینم؛ بکنم، بندازم دور؛ به نظر میرسد علتِ آن حالِ بد من هستم. چیزی در درونِ من بد و بیمار است؛ پس، دور بیاندازم؟ خودم را؟ خودم را بکنم، بندازم دور؟
بلافاصله:« احمق نشو. گویا فرض کنی دردِ دندان از عفونتِ مغز است نه دندان. غم از تو جداست.»
اما جدا نیست که.
به هر که میگویم:« نماز خواندن را کنار گذاشته ام»؛ میگویند:« خدا را در قلبت جستجو کن ».
کاش یک عده هم پیدا شوند که وقتی میگویی:« زندگی آزارم میدهد » بگویند:« مهم نیست. از شرش خلاص شو ».
بگویی:« گناه کبیره است.»
آنها هم بگویند:« مسخره نشو. خدا درک میکند».
4 پاسخ
دختر من چقدر خوشحالم وقتی میبینم رو به جلویی
مثل همیشه نوشته هات عالین
پیش به سوی بی نهایت و فراتر از ان
😍تو همیشه همینجوری حامیِ من باش
عاطفه عزیزم اولا که مبارکه سایتت. امیدوارم با هم بنویسیم.❤
مثال دندان عقلت خیلی قشنگ و هوشمندانه بود.
مکالمه دورنیت هم جالب و نو بود.
تهش گفت و گویی که انتظار داری واقعا قشنگ بود. وقتی منتظری درک بشی نه اینکه بهت بگن چیکارکن.❤❤❤
خیلی ممنووونم. همیشه همینجوری برام کامنت بذار ریز به ریز بگو، باشه؟