پیچیده در کاپشن

خیابان زنبیل آباد، از چهارراهِ ورزشگاه حیدریان تا فلکه ی زنبیل‌آباد، وقتی بیکار بیکار شهر را می‌چرخیدیم. دختری چادری ترکِ موتورِ شوهرش با کاپشنی که کلاه نقاب دارش تا ابروانش آمده بود.

از کنارشان که رد شدیم توجه ام به کلاهش جلب شد. کلاه کاپشنی که از جنس کاپشن شوهرش بود، خارجی و کهنه. کمری بلند داشت و شلواری گشاد پوشیده بود.

از ما جلو زدند. بارِ دیگر که ما از آنها جلو زدیم با دقت به صورتش نگاه کردم؛ کنجکاو بودم چهره ی دختری که از زیر چادر کاپشن به این حجیمی پوشیده است چه شکلی‌ست؟ کلاه کاپشن را روی روسری کشیده بود و چادر را روی کلاهش.

صورتی کشیده که در نور شهر پوستش برق می‌زد؛ چشمانی درشت احاطه شده با ابروهایی پر و خوش فرم، لبهایی صورتی رنگ که از سرما منقبض بودند. چشمانش این طرف و آن طرف را می‌گشتند و دستانش مدام چادرش را چک می‌کردند که آویزان نباشد. لپ‌هایش یا تحت فشار اینطور جمع شده بودند یا کلا پفی بودند.

نگاهِ خیره‌ام سرم را به عقب چرخاند.

صورتی با یک تک رژ، احاطه شده با کلاه و روسری و چادر؛ چشمان درشت و کنجکاو، لبهایی منقبض از سرما و چسبیده به یکدیگر.

نقاشی‌ای بود برای خودش. وقتی از دیدم خارج شد و به حالت عادی ام برگشتم بی‌صدا لب زدم:« چه قشنگ بود.»

#قطعه_نویسی #داستانک

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

10 پاسخ

  1. خیلی لبخند‌اور بود عاطفه.
    منم آخرش گفتم چه قشنگ.
    چه قشنگ به تصویر و تصویر‌پرداز.

    خیلی خوب حس و تصویرو نوشته بودی.
    منه مخاطب هم‌قدم با تو متن رو طی می‌کردم و این خیلی قشنگ و مهمه. من خیلی خوشم میاد از نوشته‌هایی که دقیقن هم‌قدم نویسنده باشم، نه جلوتر نه عقب‌تر. لذت خاصی داره. تو خیلی خوب اینکارو انجام دادی.
    راستی، اسمشم خیلی قشنگه. پیچیده در کاپشن.
    حین خوندن سرما رو حس می‌کردم، ولی منم پیچیده در کاپشن کلمات تو بودم.

    تو فقط بنویس، خب؟

    1. 🥺🥺🥺اگر قول بدی همیشه همه متنامو میخونی منم قول میدم بنویسم. هیچکی مثل تو نمیتونه متن بخونه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *