خوابش نمیبرد. قلبش شکسته بود. دوستش به دوستی دیگر گفته بود:« نمیدونم چه مرگشه دو روزه قیافه میگیره.»
پتو را تا گردنش بالا کشیده و به سقف زل زده بود. دلش برای کمی مهربانی لک زده بود. کمی انسانیت. کمی صداقت. بغض گلویش را گرفته، بینیاش را خارانده و دیدش را پوشانده بود.
خسته از شکست چندبارهی باورش به آن آدم در ذهنش سعی میکرد جلوی آسیب بیشتر را بگیرد. سعی میکرد فکر نکند ولی خواب از او گریخته بود.
خودش با خودش لج کرده بود. با چشمانی تهی از هر خوابی خیره به سقف، به این فکر میکرد که چقدرِ دیگر میشکند؟ چقدرِ دیگر زنده میماند؟ انسانی خالص پیدا نکرده میمیرد یا جهان پاسخ امیدواریاش را میدهد؟
از فکر کردن هم خسته بود. دلش میخواست بخوابد اما نمیتوانست. شخصی قصد کرده بود حسابی از این اتفاق قلبش را خاطرنشان کند. خاطرنشان که دست از اعتماد بکش؟
آرزوی خلوص در آدمیزاد را با خودش به گور میبرد؟
آرام بغضش را قورت داد. باز هم از نشاندادن خودش آسیب دید. چرا انسانها لایقِ نقاباند؟
یاد میگرفت با امثال او چه کند و نقاب بزند، یا خودش باشد و آنها را رها کند؟
جهان از همان روز اول بویِ پایان میداد.
4 پاسخ
خودش باشد و آنها را رها کند.
چقدر سخته مواظبتکردن از تصویر یک آدم.
جهان از همان روز اول بوی پایان میداد.
جهان از همان اول بوی پایان میداد.
وقتی آدم به خاطر سیبی که هوا برداشت تبیعد شد.
وقتی دو برادر به جای دوست دشمن شدند.
خود واقعی بودن سخته. محافظت از خودت واقعی دربرابر اسیبا صد برابر سخت تر
سخت و سختتر. زندگی پدردراره