_دیگه بغلش نمیکنم.
+کیو؟
_نوزادِ دخترخالهامو.
+چرا چی شده؟
_وقتی بغلش میکنم تراکم سلولهای قفسهی سینهام میره بالا.
میخندد:« یعنی چی؟»
_نفس کشیدن سختم میشه. سلولام منقبض میشن و لهله میزنن منفجر شن بلکه نفس بکشم.
+چرا؟
نگاهش میکنم. نگاهم میکند. سرم را زیر انداخته با اخم لیوان چای را برمیدارم و کمی چای مینوشم.
_قبل سقط اینجوری نبودم.
نگاهم را به سمتِ دیگری میبرم و با چای به چشمانم زمان میدهم تا از اشک خالی شوند.
4 پاسخ
بعضی نوشتهها هستن که نمیتونم براشون کامنت بزارم. مثل این پست، مثل پیانو خفه. ولی الان دارم میذارم که😂
واسه جواب دادن به این پستا باید روبروت باشم و بگم عاااطفه. اونوقته که همهی حرفام از همون عاطفه پیداس.
مثل همیشه حس رو خوب منتقل کردی. چقد دوست دارم که نوشتههات صحنه و تصویر دارن. من همیشه علاوه بر خوندن متنهات اونا رو میبینم.❤
واقعا؟
و من چقدر خوشحالم که با تو آشنا شدم الهه ی شیرین
یه دردی نشست تو دلم که باهاش اشنا نیستم ولی میدونم چجوری گذشته
قشنگ بود دختر
تو همیشه درد منو احساس میکنی🥺