به نام خدا
1401/01/29
ساعت: ۴:۳۱
این صفحهی مهمیست. باید به یادگاری بماند.
نیم ساعتی از اذان صبح گذشته است و من بعد از دیدن چند قسمت از سریال نیکیتا تصمیم به خواب گرفته بودم که یادم افتاد اتفاقی مهم ثبت نشده است، در حالی که باید ثبت میشد.
ماجرا از جایی شروع میشود که من بعد از مدت طولانی که متوجه شده بودم نیاز به استقلال مالی دارم، فشار زیادی را روی خودم حس کردم. فشاری و یک قفل، یک قفس. استقلال مالی راهی برای این بود که بفهمم آیا واقعا در قفس هستم یا نه.
دستم به جایی بند نبود…یک لحظه. این شبیه آزاد نویسی نیست، این روایت است، میخواهم آزاد نویسی کنم.
من شغل پیدا کردهام. وقتی در پیویِ دوستم نوشتم (کارم) هیجان زیر پوستم دوید. حقیقتا آن خوشحالی و هیجانی که توقع داشتم را حس نمیکنم. یا احساساتم دچار مشکلاند و یا طبیعی است این اول کاری احساسی نداشته باشم.
پشتیبان مالی در مدرسهی نویسندگیِ استاد شاهین کلانتری شدم. شدیدا خوشحالم. احساس خاصی به کاری که انجام میدهم ندارم اما از کار کردن با آنها شدیدا خوشحالم.
چرا؟ دلیلش را در جیمیلی به خود استاد توضیح دادم. برای شما هم بگویم.
یکی از پررنگترین درگیریهای من در زندگی، پیدا کردن انسانها و مکانی صادق بود. برای من پیدا کردن انسانهایی که از آنها خوشم بیاید و بتوانم با آنها ارتباط برقرار کنم اصلا آسان نیست. شخص و مکانی با انرژیای که من توقع دارم. خالص، شیرین، سازنده. و من این انرژی را در تک تک افراد این مدرسه حس میکنم.
استاد کلانتری، آقای مهدیپور، سونبهیِ عزیزم خانوم فاطمه علیزاده.
به نظرم این اولین مکان قابل لمس و خالصیست که در زندگیام پیدا کردهام.
مکانی سرشار از صداقت، تلاش برای رشد و سلامتی.
احساس تعلق میکنم. بعد از ۲۴ سال زندگی بر روی زمین جایی یا گروهی هست که احساس تعلق میکنم. جایی که حتما میخواهم در آنجا باشم.
به آیندهیِ دورش نگاه نمیکنم. با تمام وجود از پروردگار درخواست میکنم زیباترین پایان باشد، حتی شاید آرزو میکنم پایانش هماهنگ با پایان عمرم باشد ولی؛ برای اولین بار بدون اینکه بخواهم تمام وجودم متمرکز روی الان است.
نه گذشته، نه آینده، من برای همین الان با تمام وجود میخواهم بینشان بودن را تجربه کنم. بین اهالیِ مدرسهیِ نویسندگی بودن، یادگرفتن و رشد کردن. بین انسانهایی که صداقت، خلوص و خودآگاهیشان توجهم را جلب میکند. مکان و جمعی که انگار روحم را صدا میکند.
صدایی نجوا گونه از مدرسهی نویسندگی به گوشم میرسد:« تو متعلق به اینجایی »
«من تو رو میخوام »
« تو منو میخوای و نیازم داری »
« به سمت من بیا عاطفه»
و من در روزهایی که عادیترین کارهایم را انجام نمیدهم، دنبال این صدا رفتم.
وقتی به مشاورم گفتم:« هیچ کاری نمیکنم » گفت:« ولی تو دنبال این کار رفتی.»
و بله. هیچ تصویری از اینکه بتوانم نگهش دارم یا به جای خوبی برسانمش ندارم. تنها چیزی که در دست دارم، تمایلی شدید برای ورود به مکانیست که مرا صدا میکند.
صدایی که ضعیف است. از گلویی خشک شده به گوش میرسد. از «من»ی که سالها نادیده گرفتهام، عاطفهای که هر بار به او وعدهی شنیدنش در آینده را دادهام و آن آینده هرگز نرسیده است.
گلویش خشک است و صدایش شکسته. فریادهایِ قدیمیاش با سکوتِ طولانی از روزهایِ دور.
و مشاورم گفت:« میخوایم سعی کنیم صدای تو رو بشنویم، به توی واقعی گوش کنیم.»
شنیدمت عاطفه، تو این مدرسه را میخواهی.
خبری از سلامت و صلاحیت این خواسته ندارم ولی پِیِ این خواسته را میگیرم و به دنبالت میافتم.
بیا پیدا کردنت را شروع کنیم دخترک چشمآهوی من.
4 پاسخ
موفق باشی عاطفهی عزیزم؛ تو بهترینی❤️
مرسیییی😊🙏🙏🙏😊
من دو عبارت دارم که فقط دوستای صمیمیم میفهمن دارم چی میگم:
پام بیجون واوی : قلب من پامه. و وقتی پر از شوق و هیجان میشم پام بیجون میشه.
حلقم پر از خندهیه: وقتی خیلی خوشحالم حس میکنم انبوهی از خنده از قفسهی سینم به سمت حلق و دهنم داره هجوم میاره.
و الان وااااقعن و واقعن و واقعنی با خوندن پستت پاهام بیجون شد و حلقم پر از خنده.
چقددد خوووشحال شدم😘😘😘❤❤
چقددد دلم میخواد بهزودی زود یه پست اینجوری دیگه ببینم.
چقدررر حس خوبیه عاطفه. وووووااااای
بیاااااااا بغلللللم
هنوززززز هیجانم خااالی نشششششده
و این دوتا جمله میگه که تو چقدر استعداد نویسنده شدن داری😁
تو از منم بیشتر خوشحال شدی فکر کنم😂