وقتی در عنوان نوشتم شغلم احساس غرور کردم. حس کردم که پشتِ شانههایم بالا کشیده شدهاند. بگذریم. میخواهم تصویرسازی کنم. میخواهی آیندهی کار در مدرسه نویسندگیات چطور باشد عاطفه؟
دارم به این فکر میکنم که شاید صداقت کامل به صلاحم نباشد، کارم را به خطر بیاندازد. و من مردها را این لحظه بهتر درک کردم. خطرِ از دست دادن کار ترسناک است.
میخواهم کارم را به بهترین نحو انجام دهم. من در این کار خوب نیستم، در به بهترین نحو انجام دادن کارها. دختری فراری از نظم و چهارچوب تلاش میکند به زور خودش را در قاب جا کند. اشتباه است.
میخواهم از خودم دعوت کنم به چهارچوبمدار بودن. از خودم دعوت میکنم به منظم بودن.
میخواهم از پسِ پشتیبان مالی بودن به خوبی بربیایم. تصور میکنم روزی را که حقوقی به من ریخته شود. در فکرم است سه قسمتش کنم، یک قسمت را به بچهای که از او حمایت مالی میکنم بدهم (دستهای مهربان. من یک نارنجیام). قسمتی را با «سول» بروم کافه و حسابی مهمانش کنم و اگر قسمت سوم را در قسمت دوم خرج نکردم پیش رویم بگذارمش و نگاهش کنم. شاید قابش کردم. هر چه نباشد حقوق اولم است.
آینده. میخواهم از این مرحله به زیبایی بگذرم. در حین پشتیبان مالی بودن خودِ نویسندهام را حسابی ورزیده کنم. برای مدرسه مقاله بنویسم.
قبل از این کار خودم را در مدرسه تصور میکردم. به عنوانِ نویسندهای که در آنجا جدی فعالیت دارد و وقتی به جلسهی ماهانهیِ حضوری میرود، حسابی از پروردگار سپاسگزار است.
خودم را میبینم که با لباسی زیبا به سبکِ خودم، گشاد و ساده، با لبخندی بر روی لب حس میکنم به خانهام رفتهام. در تصوراتم مانتویی تابستانی، نخی، گشاد و بلند به رنگ سبز لجنی به تن دارم.
شبیه دختری که بعد از گذراندن یک ترمِ سنگین از درس خواندن و کار کردن و خوابگاه و غریبی در شهری دور، به شهر خودش به خانهیِ پدریاش برگشته است.
احساس شیرینِ آن لحظه همین الان در قلبم مینشیند. خودم را میبینم که پشت میزی بزرگ برای جلسه نشستهام و در حالی که دستِ راستم با خودکار رویِ دفترم است، با تمام وجود از جلسه لذت میبرم.
دلم نمیخواهد مدرسه تغییری کند و من از آن جدا شوم. نمیخواهم در سرنوشتم خانهای که یافتهام و خانهیِ پدریِ خود میدانم جایگاهش را از دست دهد.
خداکند خدا قرار ندهد این را. خدا کند خدا این خانه را تا آخر عمر برای من خانه نگه دارد.
حتی وقتی به پاریس میروم برای چاپ رمانم آن مدرسه خانهی من باشد، اهالیاش به من زنگ بزنند و با شوخی و مسخرهبازی تبریک بگویند.
احساس تعلق میکنم. خدای من. شبیه معجزه است. همیشه حس میکردم جایی در جهان نیست که متعلق به آنجا باشم. این حس و تعلق را پیدا بگردان ربنا.
میخواهم بخشی از من، به هرجای دنیا هم که رفتم، خانهای در ایران داشته باشد که بویِ خانهی مادربزرگها را میدهد.
شاید یک دفتر کوچک باشد اما حس میکنم بو میدهد. بویِ خانهیِ مورد علاقهام. خانهای قدیمی با حوض و باغچه و پنجرههایِ شیشه رنگی. این خانه بویِ دیوارِ کاهگلیِ خیس خورده را میدهد و مدرسهیِ نویسندگی بویِ این خانه را میدهد.
میخواهم نویسنده شوم. رمانهایم در کتابفروشیهایِ خیابانهای مختلف جهان به فروش برود، به خلوت انسانها راه پیدا کند و روحشان را لمس کن. میخواهم به تایپ و قلم و کاغذ و کتاب پیوند خونی بخورم. میخواهم لپتابی که هنوز نخریدهام ولی منتظرم است تا بخرمش را، با خودم سراسر جهان بکشم. با دوربین عکاسیام. با دفتر کاهیام. با هدفون و جامدادیام.
میخواهم در کافههایِ خیابانهای مختلف در سراسر جهان بنشینم، بنویسم، قهوه بنوشم، نگاه کنم، عکس بگیرم و فکر کنم. و در تمامیِ این مراحل میخواهم به خانهیِ پدری متصل باشم.
نمیدانم چطور، چه فعالیتی در آنجا داشته باشم اما به نظر میرسد این مدرسه حسابی گریبان مرا گرفته.
به خودم سپرده بودم دل به دنیا نبندد ولی جدی جدی به این مدرسه در این دنیا دل بسته. در آن دنیا مدرسهیِ نویسندگی با شاهینِ کلانتری و سونبه نیست؟
به امید روزی که در کافهای در پاریس، پشتی میزی بنشینم؛ قهوه و لپتابم در کنار کتابم که داغ از چاپ رسیده است باشند و این نوشته را با لبخندی بخوانم.
کمی قهوه خواهم خورد، با لبهایی کش آمده نگاهم را در کافه چرخانده از پنجره بیرون را نگاه میکنم و آرام زیر لب میگویم:« دمت گرم ربنّا»
الان هم دمت گرم پروردگارم. ای که عاشقترین در جهانی سپاس. این اولین قدم است و من به خاطرش سپاسگزارم.
یک پاسخ
بسیار عالی
موفق باشید