Atefeh Ataei:
از آسمانش آبنبات میبارید.
چه اهمیتی دارد؟
کسی در آن شهر از آبنبات متنفر بود.
نوشیدنیِ مورد علاقه اش زهر بود
دستش را درونِ سینه اش برد و قلبش را گرم کرد
آغوشش را باز کرد و من به درون سینه اش رفتم
چای در بدنش تبدیل به خون در رگهایش میشد
کلافه که میشد موهایش یک دور کچل میشدند
وقتی میخندید از کلهی کچلش مو در میامد
وقتی میرقصید از کف دستانش، زیر بغلش، گوشها و انتهای ساقهی موهاش نور پخش میشد
نگاهت که میکرد قلبت میرقصید
در چشمانش چیزی بیشتر از روحش مشخص بود، آن تکه از روح خدا از چشمانش معلوم بود
به وقت راه رفتن هیچ بخشی از بدنش به جز پاهایش تکان نمیخورد
عصبانی میشد صدایش را از دست میداد
وقتی عاشق شد دیگر نتوانست بخوابد
شکست عشقی کورش کرد
کل مراحل هضم غذا را در درونش حس میکرد
میتوانست زخم هایِ روحیِ موجودات را ببیند.
دو پلکِ آرام، سه نفسِ عمیق بین این دو پلک و گفتن خوب بخوابی؛ مراحلی واجب برای به خواب رفتنش.
صدا گنجشک ها را کوک میکرد، با صدای اولین گنجشک از خواب بیدار میشد
5 پاسخ
کچل خیلی تصور جالبی بود😂😂
😂😂😂😂منم بد جمله نمینویسم انگار
کچل خیلی تصویر جالبی بود😂😂
منم عاشق کچله شدم😅
کچله هم عاشق توعه😂