_چرا قهوه میخوری؟
+چرا نخورم؟
_چون تلخه.
+ولی من از خوردنش لذت میبرم.
_چرا از خوردن چیزی که تلخه و باعث میشه صورتت درهم شه لذت میبری؟
+آهان. حالا فهمیدم. میخوای برسی به اینجا که من از آزار دادن خودم لذت میبرم؟
_شاید تو میخواستی به اینجا برسی. چرا این همه زیاد قهوه میخوری؟
+چون هوشیار بودن برام سخته. تمایلم به خواب شدیده. قهوه مانع اینا میشه.
سرش را تکان میدهد. اخم میکنم: جوابم راضیت نکرده.
نگاهم میکند. خیره به زمینِ پیشِ رویم اخم میکنم: شبیه قدرتنماییِ برام. که از پسش برمیام. مهم نیست چقدر کوفت و زهری، من از پس تو برمیام.
از بالای چشم نگاهش میکنم: و این تمایل شدید من تو زندگیِ. از پس زندگی براومدن. به سختیها و نامهربونیهاش غلبه کردن. این..نبردِ کوچکِ منِ.
یک پاسخ
چه کشمکش جالبی