ظهر بود که به سول میگفتم من در تصوراتم از خودِ ایدهآلم در آینده، همچنان غمگینم. و مشاورم به من گفته است که بیا باهم فکر کنیم تو در آینده، عاطفهای میشوی که میداند غم در این زندگی وجود دارد. و خوشحال است چون میداند و میتواند به درستی غمها را بپذیرد یا حل کند و از آنها گذر کند.
اولین تولدم در زندگیام. اولین تولدم در زندگیام که شاغلم. اولین تولدم در زندگیام که در روز تولدم جلسهی مشاوره داشتم.
ناراحت شده بودم که چرا موفق نشدم صبح به جلسه بروم. میخواستم جلسه تولدی متفاوت برایم بسازد. و ساخت.
بعد از ظهر رفتم و الان در هفتم، یک روز بعد از تولدم میفهمم چقدر خوب که صبح نرفتم.
مشاورم برایم شیرینیای در پیشدستی گذاشت و روی آن کبریتی را به عنوان شمع روشن کرد.
شمع را فوت کردم و آرزو کردم در این سال جلسات مشاوره به خوبی پیش بروند و به قول مشاورم، از من عاطفهای رها بسازند.
برگشتم. از آن جلسه برگشتم و روحم را کوبیده بودند. روحم بدن درد گرفته بود و جسمم هم از این کتک کاری بینصیب نمانده بود.
همه جایِ روحم درد میکرد. من در انتهایِ یک هفته که به درستی و با نشاط گذرانده بودمش به زمین چسبیدم و سعی کردم جلسهای که تجربه کردم را هضم کنم.
تازگی اتفاقاتِ جسمیِ زیادی برایم میوفتد. امروز این گوشم کیپ میشود. چند روز بعد آن یکی کیپ میشود. گاهی یکی از گوشهایم سوت میکشد. تختهی کمرم گویی قلنج کرده است سنگین و دردناک میشود. نفس کشیدن برایم سخت میشود. و اینها، غنائمِ جسمم از جنگِهایِ روحیام است.
دیروز مشاورم گفت این نتیجهیِ نخوابیدن و روبهرو شدن با واقعیات است. آن یک هفتهیِ گذشته با نشاط را میگفت. لبخندی زد و گفت:« بدنت داره بهت میگه اشتباه نکن. اینجا همهچیز اوکی نیست. چیزهایی هستن که دارن به ما آسیب میزنن.»
بدنم نشان داد. در نهایت اعتراضش را به رفتارم با خودم نشان داد. خودی از من، روبهرویم ایستاده است و از من حساب میپرسد.
ترس و غم کل وجودم را میگیرد. این اعلانی آشکار بر بدکاریهایم در حق خودم است.
انتظاری که میکشیدم تمام شد. جسمم صدایش در آمد و من سرخورده در خود کز میکنم.
میخواهم بگویم متاسفم اما جرعتِ بلند کردن نگاهم و فاصله دادنِ لبهایم را ندارم. عاطفهیِ کز کرده و گناهکار در گوشهای به کنجِ خاکی زل زدهاست و خودش، از همهیِ ابعادِ خودش میترسد.
مینشینم. میخوابم. تولد و کادو و سن را از یاد میبرم. چیزی از وجودم در برابرم میایستد. قد بلند و قوی هیکل. قدش از من بالاتر میزند و سایهاش کلِ وجودم را تیره میکند. از سرمایِ سایهاش به خود میلرزم. درونم میلرزد و نگاه بالا میبرم تا ببینمش. صورتش صورتِ من است. لعنتی. ترسناک است. ترسناک است. دیدنِ صورتِ خودت پیشِ رویت ترسناک است.
اخم کرده است؟ نه. عضلاتِ صورتش گویی از دلخوری فلجاند. صورتی دلخور و وارفته با چشمانی که از دلخوری منقبضاند. از طولانی کردنِ نگاهم میترسم که مبادا در نگاهش ناامیدی را ببینم.
میچرخم تا پشت کنم و سرافکنده بروم.
2 پاسخ
کاش بتونم روزی آنقدر با خودم صادق باشم عاطفه.
حتی اگر به قیمت پشت کردن به قیافه ترسناک خودم باشه.
بهم درس بزرگی دادی ممنونم.❤
😊🙏