غروب در حال تمام شدن بود و این خیابان، مثل همیشه اش در این ساعت رو به انفجار بود.
صدای بوقها، آهنگها، بچهها، آدمها. هیاهو و زندگی و جریان.
ایستاده بودم کنارِ موتور تا هندوانه را بخرد و به قبل از افطار برسیم خانهشان.
هیاهو را نگاه میکردم و دنبالِ سوژهای میگشتم که یافتمش.
مردی لاغراندام و ریزجثه با تیشرتی قرمز مشکی که آستینهایش مشکی و بدنش قرمز بود، با شلواری مشکی و جین رویِ موتور نشسته بود. موهایش را منظم ژل زده بود و برخلافِ ازدحام و هیاهویِ اطراف، با دستهگلی که در دست داشت جوری میرفت انگار اطرافش هیچکس و هیچ چیز نیست.
دستهگلی با گلهایِ ریزِ بنفش و سفبد که با کاغذهایِ راهراهِ صورتی سفید شکل گرفته بود. باد یکی از کاغذها را به بیرون تا میکرد. نگران شدم که دستهگلش را باد خراب کند.
تا جایی که از دیدرسم خارج شود دنبالش کردم.
مردی سوار بر موتور. لاغر اندام. شیفته.
آنقدر شیفته که از خیابانی با آن ازدحام آنقدر سبک بال و بیخیال بگذرد که گویی کر و کور است.
لبخند تا رسیدن به مقصد روی لبم بود. بویِ متفاوتی میداد. خودش. لباسهایش. دستهگلش.
احتمالا سلیقهی خودش از آن قرمز پسندهاست ولی او بیتفاوت به سلیقه اش برای معشوق صورتی و بنفش خریده است.
شاید از سرِ کار برگشته و حمامِ عجلهایاش ده دقیقه نشده است اما دسته گلِ معشوق را بیخیال نشده است.
نکند بعضی به او خندیده گفته اند: «فلانی تو رو با این تیپ و قیافه چه به رمانتیک بازی؟» و او در دل رنجیده است و گفته است:« نمیدونن اون ارزششو داره.»
نکند از ارزش خودش رنجیده است که هم اندازهی ارزش معشوق نیست؟ نکند خودش را کم دیده برای معشوق؟
نکند معشوق بفهمد و برود؟
یک دستهگل، با گلهایِ ریزِ بنفش و سفید. احاطه شده با کاغذهایِ صورتی سفیدِ راهراه.
جوانی در جهانی دیگر بر رویِ موتور با آن دستهگل میرفت.
لبخند تا رسیدن به مقصد از رویِ لبم نرفت. آرام زیر لب گفتم:« خدا همیشه خوشحال و خوشبخت نگهت داره.»
2 پاسخ
عاطفه عاشق دیدنی هاتم. چقدر خوبه این جور نوشتن هات. بیشتر ببین و بنویس. با یک نگاه به هر چیز برای خودت فلسفه بباف بذار این شالگردنی بافتنی تو بندازم دور گردنم وقتی می رم بیرون بعد بکشم تا زیر چشم هام تا ببینم. تا ببینم. تا ببینم.❤
😍😍😍
یه شالگردن از من داری تووو؟