شگفتا

دستانش را از پاهایش فاصله داد تا راحت‌تر عروسکی که در آغوش دارد را تکان دهد.

بالا پایین. بالا پایین. پیش پیش پیش.

«غذا دادی خورده؟»

دوباره نگاهشان کردم. اینبار طولانی‌تر. پسرک تی‌شرتی قرمز با شلواری آبی به تن داشت. دخترک عروسی با موهای قهوه‌ای و پیراهنی چین‌دار رو در آغوش گرفته بود و می‌خواباند.

جلویِ درِ خانه‌ی دخترک نشسته بودند. دختر بچه را می‌شناختم. آن پسر بچه برادرش نبود.

نگاهِ پسر توجهم را جلب کرد. دخترک را نگاه می‌کرد گویی عجیب‌ترین تصویر جهان را نگاه می‌کند.

آنهایی که دختربچه‌هایشان را خوب نگاه می‌کنند می‌فهمند چه می‌گویم.

دخترها موجوداتی شگفت‌انگیزند. نمی‌دانم این شگفتی خوب است یا بعد.

از کی شروع به مادر بودن می‌کنند؟

مادر بودن را انتخاب می‌کنند یا می‌پذیرند؟

چه چیزی این پدیده را شروع می‌کند؟ مادرها؟ عروسک ها؟

واقعا دخترها شگفت انگیزند؟

دخترها عروسک‌ها را زنده می‌پندارند و بزرگ می‌کنند. پسرها ماشین ها و شمشیرها را واقعی می‌دانند و خودشان را بزرگ می‌کنند.

تفاوتِ خاصی دارند در حدی که دخترها شگفت انگیز باشند و پسرها نه؟

اصلا هم نگاهِ تحسین آمیزم به دخترها مرتبط به دختر بودن خودم نیست.

چرا نگاهِ پسرک به دختر سرشار از تحسین و تعجب بود؟

شاید باید گفت، دخترها از نگاه پسرها از بدو تولد شگفت انگیزند.

شاید واقعا شگفت انگیز نباشند.

پسرها هم از همان بدو تولد برای دخترها عجیب؟ که به جای بزرگ کردن عروسک خودشان را بزرگ می‌کنند؟

سرگیجه‌ای سرم را می‌چرخاند.

چی به چی است؟ چی شد؟ چه نشد؟

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *