دوستِ سوسکی

می‌شود گفت، روز سختی بود. یا نه. حتی می‌شود گفت روز سختی نبود، آسان بود. مهم نیست.

مهم این است که بعد از یک روز به خانه برگشته ام. ساعت دوازده و چهارده دقیقه است. کولر آبی را روشن می‌کنم و به اتاق می‌روم. تشک‌م با ملحفه‌ی آبی‌اش را برمی‌دارم. ملحفه‌اش آبی است. چهارخانه‌های بزرگ دارد و تک و توک گل‌های درشت که به گل نیلوفر شبیه‌اند روی خط‌هایش است.

تشک را پهن می‌کنم. دارم به وویس استادم شاهین کلانتری در کانالِ وقتِ نوشتن گوش می‌دهم.

مسیرِ برگشت به اتاق را که طی می‌کنم بویی در بینی‌ام می‌پیچد. بویِ خیس شدنِ بدنه و پوشال‌هایِ کولرِ آبی.

به اتاق می‌روم تا متکاهایم را بیاورم. وسط راه برمی‌گردم تا بو را بارِ دیگر تا برایم عادی نشده‌است با توجه استشمام کنم.

پُلی می‌زنم به جایی دور در ذهنم. دختربچه‌ای کوچکم. چیزی از خودم به یاد ندارم.

نور از پنجره‌هایِ بزرگِ خانه‌مان وارد شده است و خانه را به اسارت برده. از شدتِ زردی و روشنی‌اش مشخص است نورِ خورشیدِ تابستان است. از آن تابستان‌هایِ کشنده‌یِ قم.

خانه‌مان بزرگ و سه‌بَر است. از دو سمت پنجره دارد. پرده‌ی پنجره‌ها مثل الانشان ضخیم نیست، نور برایِ اسیر گرفتن زورِ زیادی نمی‌زند اگر چه که پرزور است.

رو به کولر خوابیده‌ام. کولری آبی و بزرگ و آبی‌رنگ. عین خیالم هم نیست که خانه اسیرِ نورِ زرد و سختِ تابستان است. چرا که نور فقط زرد و سخت است. فقط رنگ و نور است. گرما نیست. لامسه‌ام را درگیر نکرده است.

خانه، اسیرِ نور است نه دما. پشتم گرم به خنکیِ کولرآبی‌ست.

و من به یاد دارم. کودکی‌ام را در آن خانه با آن نورِ قَدَر و کولرِ قَدَرتر به یاد دارم.

بازی‌هایم با عروسک‌هایم در اتاق. طاق‌باز خوابیدن‌هایم جلویِ آن کولر فقط و فقط، برایِ استشمامِ این بو. خنکیِ مستقیمش درست همین الان بر رویِ گردن و نبضِ دستان و کفِ پاهایم می‌شیند.

رویِ زمین ولو شده‌ام و خیره به سقفِ ساده و سفیدِ بالایِ سرم سرخوشم. از کودکی یا از خنکی یا بو؟ نمی‌دانم.

سرخوشیِ آن زمان با بویی که الان استشمام کردم زیرِ پوستم می‌دود.

نسلِ کولر آبی‌ها منقرض نشود زبانم لال؟

من این سرخوشی را گُم نکنم؟

نگرانی زیرِ پوستم می‌دود. به سرم می‌زند کولر آبی انبار کنم. نه. من این حس را می‌خواهم. می‌خواهم هرازچندگاهی که فراموش می‌کنم روزگاری سرخوشی‌ای بی علت داشته‌ام، کولرآبی آن را به من یادآوری کند.

می‌خواهم وقتی مشغولِ نوشتنم این خوشی سوسکی زیرِ پوستم بدود. وقتی از یاد برده‌ام کولرآبی‌ای وجود دارد کولرآبی وجود داشته باشد.

می‌خواهم وقتی کار می‌کنم، وقتی خوابم، این حس و این خنکی جاری باشند.

خدا کولرآبی‌ها را حفظ کند. خدا، کولرآبی‌ها را، حفظ کند.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

6 پاسخ

  1. خدا عااااطفه را هم حفظ کند.
    را هم؟ را هم جور در میاد؟
    عاطفه عاطفه عاطفه😍
    خیلی حس خوبی داشت. نوشته‌ت مثل اون صحنه خنک و پرنور بود‌.‌ چقدر تو خوب می‌تونی صحنه بنویسی و حسا رو منتقل کنی اخه. ❤
    من عاشق نورم. نورهای قدر بی گرما‌.
    این یکی خونه‌مون نور نداره خیلی هرچند که اتاق من پنجره‌داره. ولی وقتی این پست رو خوندم، یهو انگار نور اتاقم بیشتر شد.

    ما بچه که بودیم، من و الناز، با پتوی پیچیده به دورمون سرپا می‌ایستادیم و شترق خودمونو مینداختیم روی تشک‌. ای کیف می‌داد ای کیف می‌داد.
    من همین الانشم عاشق تشک و پتومم‌. مخصوصن وقتی بعد از خستگی بهشون می‌رسم. کلن خواب بعد از روز سخت یه کیف دیگه داره.

    الان به سرم زد اتاقمو جمع‌جور کنم و برم پدر خودمو با انجام دادن کارا و‌ نوشتن در بیارم تا بتونم اخرشب موقع خواب بگم اخیشششش.

  2. عاطفه عاطفه نوشته هات برای همیشه برام شده بغل کردنی. جور دیگه نمی شه.😐❤ چطور انقدر انقدر دلنشین می نویسی. چطور این توصیفاتت انگار منم زیر باد کولر برد. عاطفه تو خدای استعداد نوشتنی بگو خب. ❤💞💋

  3. موچولو؟!
    این گوشه کناره ها چقدر استعداد نویسندگی داشتی و رو نمیکردی ور پریده😉😊

    یه نوشته گرم و صمیمی که بازهم کلی قدرت همذات پنداری داره و هم حس خوب میده هم حس دلتنگی ؛ کلی دلم برای کولر آبی قدیمی مون تنگ شد

    خدا کولر آبی ها را از شر کولر گازی ها حفظ کند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *