سلام. برایت اسم گذاشتهام. کلبه.
سلام سایتِ عزیزم. سلام کلبهیِ درختیِ کودکیام.
دلم برایت تنگ شده است. دلم برایِ گوشه به گوشه و دکمه به دکمهات تنگ شده است.
متاسفم که با اطمینان به استمرار تو را به وجود آوردم اما قابل اعتماد نبودم.
بگذریم. از تو بنویسیم.
برایت اسم گذاشتهام. کلبه. کلبهعاطی.
یک کلبهی چوبی، ساخته شده بالایِ درختی بلند و تنومند. دلم نمیخواهد برای ساختنت درخت را آزار داده باشم، پس احتمالا خود درخت تو را ساختهاست. شاخ و برگهایش را به شکلی چرخانده و رشد داده که کلبهای به وجود آمده. و آن را به من تقدیم کردهاست.
تو را من به خدا درخواست دادهام و درخت به من تقدیم کرده است.
سایت عزیزم. دلم برایت تنگ شده است. برای احساسات خالصی که فقط در تو زنده میمانند.
جهان احساسات خالص را تبخیر میکند. این احساسات فقط در تو طاقت میآورند.
به تو قول داده بودم که هرروز هرروز به دیدارت بیایم. نشد. این روزها با سانوا بیشتر گرم گرفتهام. حسابی به دیدنش میروم. حسابی به او میرسم. حسابی توجه جلب میکند. دیده میشود. بساطی راه انداختهایم دوتایی که بیا و ببین.
تو نمیشود ولی. اینجا «من»ترم. اینجا «عاطفه»ترم. اینجا کمتر سانسور وجود دارد. اینجا آنقدر راحتم که برایم غمکده میشوی. همهی غمها را که هیچجا بروز ندادهام اینجا ظاهر میکنم.
کلاس مقالهنویسی شرکت کردهام. هرروز یک یادداشت. از مقالهنویسی وحشت دارم. از جدی بودن وحشت دارم. از مسئولیتپذیری وحشت دارم. و زیرِ فشار اینها رو به انفجارم. مسئولیتِ کار. جدیتِ مدرسه. جدیت و مسئولیتِ مقاله نوشتن. دلم میخواهد شناسنامه و گوشیام را روی زمین بگذارم و فرارکنم. حیف.
حیف که زندگیِ دوست داشتنیام را ساختن زیرِ زبانم مزه کردهاست.
باید مقاله بنویسم کلبه درختی. باید ماهی دو کتاب بخوانم. باید از هر کتاب مقالهای بنویسم. من از مقاله نوشتن میترسم. من با کتاب خواندن رابطهی خوبی ندارم. و اصلا مهم نیست که اینها چقدر از من و عادتهایم دورند. اینها به رویاهایم نزدیکند. پس مهم نیست چقدر فشار بیاورند. در نهایت باید شکل بگیرند. انجام شوند.
در چند روز اخیر نزدیک به هزار بار تایپ کردهام:« تو میتونی. تو میتونی. تو میتونی. ما میتونیم. ما میتونیم. ما میتونییییم.»
عاطفهی این بیست و چهار سال، وابسته به تنبلی و بیمسئولیتی دارد فریاد میزند. دارد یقه جر میدهد. با صدایی بلند داد میزند:« زندگیِ سخت نمیخوااااام. بذار بخوابم. بذار سریال ببینم. بذار مثل قبل باشیییییم.»
یقهی تابِ حریرِ خالخالیاش را پاره میکند. حسابی هوچی بازی درمیآورد. به صورتش هم میزند. من بعد از چند روز که فهمیدهام چی به چیست و کی به کیست، دست به سینه پا رویِ پا انداختهام و نگاهش میکنم.
خودش را میزند. لباسِ موردعلاقهام را جر میدهد. صورتش را چنگ میزند.
صورتش را که چنگ میزند اخم میکنم. از آن اخم وحشتناکها.
چشمانم آرام آرام شروع به غرش میکنند. احساس خطر میکند. ادا در میآورد که از گریه و مویه بیجان شده است. دستهایش را بیجان رویِ زمین رها میکند.
با همان اخم، خیره به چشمانش که از بالایِ چشم به من خیرهاند تا واکنشم را ببینند آرام میگویم:«تموم شد؟»
صورتش در هم میرود تا دلسوزیام را جلب کند.
پایِ راستم را از رویِ پایِ چپم و تکیهام را از مبل برمیدارم. دستِ راستم را بالا میآورم و انگشت اشارهام را به تهدید نشانش میدهم:« جرعت نکن یه بارِ دیگه به این مسیر سایه بندازی. یه عمر خوابیدی. خوردی. ناله کردی. بهت بها دادم. الآنم دوستت دارم، نوکرت هم هستم. وقت برای فیلم دیدنت میذارم، هرکاری از دستم بر بیاد برای خواب خوبی داشتن میکنم. اما…»
از جا بلند میشوم. بالاتنهاش را عقب میبرد:« اما ما پدرمون در اومده تا این مدرسه رو پیدا کنیم.»
به طرفش قدم برمیدارم:« پدرمون در اومده تا چیزی رو پیدا کنیم که واقعا میخوایم، و قدمِ درست و تأثیرگذاری تو مسیرش برداریم.»
بالایِ سرش میایستم. چشمانش ترسیدهاند. تازه آن موقع میفهمم که من دستِ بزن دارم. دستم به بزنِ خودم عالی است.
با دلسوزی خم میشوم و رویِ موهایش بوسهای میزنم:« با من همراه شو.»
سرم را عقب میبرم و با دستِ راستم موهایش را نوازش میکنم. چشمانش مبهوتاند.
«با من همراه شو تا تو این مسیر بمونیم. این مسیر برای هردومون خیلی ارزشمنده. آفرین.»
لبهایش به پایین آویزان میشوند. احساساتی شده است. آرام پاهایم را بغل میکند.
مینشینم و من هم اورا بغل میکنم.
«ما میتونیم. ما از پسش برمیایم. ما دنیایی که میخوایم رو میسازیم. ما برایِ رویاها و آرزوهامون کافی هستیم.»
3 پاسخ
عاااطفه چه خوووب که بررگشتی. چه خووش برگشتی.
باید بگم که منم. منم. و منم. همهی این چیزهایی که گفتی منم بهشون دچارم.
چقدر این متن تو منو قوی کرد. چقدر بهم انگیزه و قدرت داد خوندنش. از دیدن ارتباطتت با خودت منم دلم میخواد برم ساعتها با خودم حرف بزنم و بنویسم. کارهامو انجام بدم. و تا بینهایت قدردان موقعیتم باشم و تلاش کنم.
چه خوووب که تو مینویسی عاطفه.❤❤
تو همین الانشم از پسش براومدی. وقتی درد، ترس و غمهامونو کلمه و متن میکنیم یعنی تا اینجا از پسش براومدیم و از پس باقیش هم برمیآییم.
عاطفه قشنگم. منم مثل الهه احساس تو رو دارم. منم گاهی می خوام بزنم زیر همه چی. راستش گاهی طغیان می کنم همین سه روز گذشته یک سریال چینی ۳۶ قسمتی رو دیدم. به جای کتاب خوندن دیدم. می بینی؟ منم افسار پاره می کنم و برمیگردم سریال میبینم. هنوز جا داره تا رام بشم. مطیع چیزی که دوست دارم بشم. عاطفه ما می تونیم. ما کنگره سه نفره می تونیم از پسش بربیایم. می دونی که بهت ایمان دارم دیگه؟ بهت ایمان دارم.
زنددددده باااااد