میخواستم یک داستان کوتاه بنویسم، ولی نشد. حسش با حسم هماهنگ نبود نتوانست راضیام کند؛ پس برایت نامه مینویسم.
نامهای به دستانِ زیبا و کشیدهات.
خواستم شروع کنم به قربان صدقه رفتنت، مثلِ همیشه سعی کردم واقعبین باشم و احساسی که واقعیت ندارد را ننویسم.
حقیقتا در حین نوشتن نامه کمی گیجِ خوابم. روزِ کاریِ سنگینی داشتهام. اما خب که چه؟ نامه نوشتن به معشوق از واجبات است.
میخواهم بگویم، مواظب دستانت باشد. امروز، در این نامه، دلتنگِ دستانت هستم. چطور دستی میتواند اینهمه زیبا و دلربا باشد؟
لعنتی. تصویرش از جلوی چشمم کنار نمیرود. دستانِ کشیده و گندمیات. ناخنهایِ بلند و قوسدارت. قدشان تاثیری در تیزیشان ندارد.
ای بابا. به جاهای ناجور نرویم.
داشتم میگفتم. دستانت که اکثرا سردند. آه که از هوای گرم متنفرم. هوا باید سرد باشد و دستانِ استخوانیات محتاجِ گرما باشند. وقتی من در کنارت هستم همیشه محتاجِ گرما باشند. حتی اگر استرس بر آنها غالب است، محتاجِ گرما باشند. پس گرمای دست من به چه دردی میخورد؟
چطور دستانی اینطور زیبا هستند معشوق؟ رازِ برق زدنِ پوستت چیست؟ مگر سفیدها برق نمیزنند؟ دستانِ گندمیِ تو چطور اینقدر براقاند؟ چون دستان تواَند اینطورند؟
دلم برایت تنگ شده است معشوق. دلم، برایِ دیدنِ دستانت تنگ شده است. از تصورِ مداومِ دستِ چپت با حلقهای که سلیقهی من است سرگیجه گرفتهام. حلقه برق میزند، دستت برق میزند. دستِ دوست. حلقه در دستِ توست. چشمانم به جای سیاهی با برق و نور سفیدی میروند و من محکم اپن آشپزخانه را میچسبم.
لکنت گرفته زبانم و «د» و «س» و «ت» را با تمام کلمات قاطی میکند.
دیوانه شده رد دادهام برای دستت.
زودتر تمام کنم بروم تا دیوانه بودنم بیش از این عیان نشود.
دلم برایت تنگ شده است.
دستم برای لمسِ دستانت از لمسِ هر چیزی امتناع میکند.
چشمم دنبالِ دستها میدود و دستِ تو نبودنشان دل و رودهام را بهم میریزد.
چشم و دستم چون دیوانگان اینسو آنسو میروند و چون تو نیستی، مثلِ فنرِ کشیده شده به شدت به سمتِ خودم برمیگردند.
جنون گرفته است مرا. جنونِ دستِ معشوق.
پیدا شوی زودتر کاش. فعل و فاعل قاطی پاتی میشود. قهوه در شیر پخش میشود. آسمان در خورشید جمع میشود. انگشتانم از خماری قلنج میکنند. چشمانم از سوزش مدام با مالش له میشوند. دیوانه شدهام. جنون گرفتهام. کجا گذاشته رفتهای؟ کجا نیامدهای؟ بلند شو بیا. اینجا وضعِ من زیادی خیت است. خیت؟ خیط؟
از آدمها حالم بهم میخورد. چرا هیچ دستی در اطرافِ من دستِ تو نیست؟
آن دستِ کشیده و گندمی و رگ برجسته. با ناخنهایِ طبیعی و کشیده و بیلاکش.
آه. اسپرسو به قلبم غالب میشود. قفسهی سینهام برای قلبم تنگ میشود. گفته بودی اسپرسو زیادی غلیظ است نخور. گوش نکردم.
3 پاسخ
عاطفه ی قشنگ با نامه های قشنگ❤
شاید نویسندگی یعنی همین
یعنی برجسته کردن چیزی که اصلا کسی بهش اهمیت نمیده و نمی بینتش
تا قبل این نوشته نمی دونستم کسی می تونه به یه دست انقدر دقت کنه😀
یاد دستای خودت افتادم عاطی😍
راستی یه نقد کوچولو
دوز (یا شایدم دز) همذات پنداری این نوشته ات کمی پایین تر از اونایی که قبلا خوندم
البته که بسی زیبا و شاعرانه است