دمی سنگین میکشم. دوباره جملاتش را تکرار میکند.
«بهترین زمان برایِ دریافتِ دعایِ نامیرایی بیست تا سی سالگیه. باید یه کاری براش بکنی اگر تا الان کسی رو پیدا نکردی.»
دستی به صورتم میکشم. کلافه. و او بیتوجه به زبانِ بدنم به کارش ادامه میدهد.
«من دارم تو اینترنت برات میگردم. اما میدونی که همزمان شوکام نه؟»
سرم را کلافه تکان میدهم. او ادامه میدهد:« اینکه یه نفر تو اعضایِ خانوادهاش کسی رو پیدا نکنه که بهش دعایِ نامیرایی بده خیلی عجیبه.»
عصبی نگاهش میکنم:« این دفعهیِ هفتمه که میگی رزا.»
شانههایش را با لبهایِ برچیده بالا میاندازد:« برام عجیبه خب.»
اخم میکنم:« کجایِ اینکه یه نفر و خانوادهاش دوست نداشته باشن عجیبه؟ کاملا رایجه.»
گردنش را میخاراند و به گشتن در اینترنت ادامه میدهد:« بالاخره من نمیذارم تو میرا باشی. من نمیتونم بدونِ تو جاودانه بشم.»
از رویِ نیمکت عصبی سریع بلند میشوم. نگاهش به سمتم کشیده میشود.
«اتفاقا عالیه. چون عمرا من قبول کنم با وجودِ تو نامیرا بشم. دنیام جهنم میشه. »
چشمانش درشت میشود:«سا..»
راهم را میگیرم و میروم. هنوز از او زیاد دور نشدهام که حیوانِ نجیبِ بعدی میآید:« چطوری میرا سارا؟»
اخم کرده از کنارش رد میشوم. تا خانه خودم خودم را با افکارم سلاخی میکنم.
در جهانی که از هر صد نفر یک نفر میرا مانده است چون خانوادهاش همه فوت کردهاند، من با وجودِ خانوادهای شش نفره همچنان میرا هستم. در سنِ سی و پنج سالگی.
کلافه از بیکسی و بدبختیام خودم را رویِ تخت پرت میکنم. میمیرم میرود دیگر.
ترس از درون به تنم چنگ میاندازد. مردن آنقدرها هم سخت نیست. قبلا همه میمردهاند. از وقتی این قانونِ دعایِ لعنتی سر و کلهاش پیدا شد مرگ تبدیل به غولی بی شاخ و دم شد.
البته، فکر نمیکنم مرگ هیچ زمانی عادی و قابل تحمل بوده باشد.
آرام آبِ دهانم را قورت میدهم. باید جدی جدی دنبالِ کسی بگردم تا دعایِ نامیراییاش را برای من بخواند. من از مردن در حدِ مرگ میترسم.
#پارت_اول
2 پاسخ
درود عالی بود
موفق باشی
سلام و درود
خیلی قشنگ بود. موفق باشی