نامه

به نام خدا

اولین نامه‌ای‌ست که در وبلاگم منتشر می‌شود.

اصلا حرکتِ امنی نیست. کنترلِ کلام و افکار و احساساتم در نامه غیرممکن است.

نامه‌ای به کی؟

به عاطفه‌یِ عزیزم.

این روزها عاطی، غرق در تلاش برایِ بهتر ماندنی.

تو اکثر مواقع را تلاش می‌کنی حالت خوب باشد.

دلم برایت گرفته است. درست همین لحظه دلم برایِ تو گرفته است.

با دلخوری نسبت به خودمان، خودمان را سرزنش می‌کنیم چرا مثلِ دیگران تلاش نمی‌کنیم، چرا بالاخره در زمینه‌ای به جایی نمی‌رسیم، چرا اکثر مواقع را غمگینیم؟

قبل از رفتن گفت:« تو نود و نه درصدِ مواقع غمگینی.»

بغض می‌کنم و نگاهم را به زمین می‌دوزم. راست می‌گوید.

با چشمانی خشن و بی‌رحم به خودمان نگاه می‌کنیم که؛ چرا مدام غمگینی؟ چرا مدام شکست می‌خوری؟ چرا در هیچ زمینه‌ای به جایی نمی‌رسی؟

صدایِ مشاورم در گوشم می‌پیچد که:«این سوالها با صدایِ کی تو ذهنت می‌پیچه؟»

از جواب دادن امتناع می‌کنم.

عاطفه‌یِ عزیزم، این روزها تو در بیست و پنج سالگی به سر می‌بری. موقع نوشتن این نامه آهنگِ درخت کریسمس از تهیونگ را گوش می‌کنم.

چیزی که می‌خواهم به تو بگویم این است که تو در همه‌یِ مواقع تلاش کرده‌ای. نمی‌گویم سخت تلاش کرده‌ای، به نظر می‌رسد به تلاشِ بیشتری نیاز است اما؛ تو در همه‌یِ مواقع تلاش کردی که بهترینِ خودت باشی.

این روزها؟ آسمان را گرد و غبار پوشانده است. این وضع را دوست ندارم. آسمان باید آبیِ صاف باشد حتی اگر ابرهایِ توپولی نداشته باشد یا بارانی به یک روز یا دو روز آن را نپوشانده باشد.

شفاف نبودنِ صورتِ زیبایِ آسمان قلبِ مرا می‌رنجاند.

به اهداف و اشخاصِ موردعلاقه‌مان نگاه می‌کنم و با خودم می‌گویم:« در نهایتِ هر چیزی تو این دنیا پوچی هست. چرا دارم برایِ زندگی تلاش می‌کنم؟»
سعی می‌کنم فرار کنم. می‌خواهم بگویم:« هیچ چیزی در انتهایِ هیچی وجود نداره.» و بعد مثلِ همیشه خودم را در خودم خفه کنم.

به انسان‌ها که نگاه می‌کنم از همه‎‌شان رنجیده‌ام. در قلبم از همه‌یِ انسان‌ها دلخورم و به نظر می‌رسد علتِ این دلخوری خودم هستم.

عاطفه‌ای که از نشان دادنِ خودش می‌ترسد و از ایستادن در قابِ دیگران متنفر است.

این شب‌ها اگر بتوانم برایِ هیات به گلزار شهدا می‎‌روم. آن شب جلویِ تصویر نشستم. میرداماد وقتی روضه می‌خواند شالِ سبزش را دورِ گردنش می‌اندازد ولی وقتی شروع به مداحی خواندن برایِ سینه‌زنی می‌کند شالِ سبز را دورِ کمر و یک روسریِ سیاه دورِ سرش می‌بندد.

این بار بدونِ تلاشی برایِ عذاداری یا گوش کردن به روضه و مداحی فقط نشستم. به انسان‌ها چشم دوختم. به زن‌هایی که پشت به من با سرتاپایِ مشکی نشسته بودند.

سرم را به عقب خم کردم و چشمانم را بستم و به صدایِ گریه‌هایشان گوش کردم.

در ذهنم پیچید که:« تو این دنیا محل‌هایِ زیادی برایِ پیوستن به گروه‌ها وجود داره. و تو به هر گروه که می‌پیوندی اینطوری میشی که واو، چقدر حق دارن.»

بنابراین انگاری زندگی انتخابِ بودن در گروه‌هایِ مختلف است با علم به اینکه ممکن است در نهایت هیچ گروهی ناحق نگوید.

یه لحظه جمله‌ام برایم مزخرف آمد. مسلما که بودن در بعضی گروه‌ها اشتباهِ محض است.

خب خب خب. من دارم فلسفه‌بافی می‌کنم؟ با این مغزِ کوچک و قلبِ رنجورم؟

دفاعیه:« به مغزِ من نگو کوچک.»

بگذریم.

این روزها تلاش برایِ بهتر ماندن سخت شده است عاطفه.

فکر می‌کردم بدنسازی بتواند هیجاناتِ منفی را تخلیه کند اما جواب نمی‌دهد. باید بروم فیتنسی چیزی؟

دلم حرکاتی می‌خواهد که غم و خشم و بغض را از بینِ بافت‌هایِ عضلاتم بیرون بکشد.

باید یوگا را از سر بگیرم. بگذریم.

بگذریم بگذریم بگذریم؟ چرا مدام می‌گذریم؟

چون این روزها حتی حوصله‌یِ دیدنِ فیلمی را تا پایان ندارم.

می‌خواهی از این بی‌حوصلگی بگویی؟

انفعال. غم مرا منفعل کرده است.

نه منفعل نکرده است. من باشگاه می‌روم، به خانه‌یِ مادر سر می‌زنم. این انفعال نمی‌شود.

«روحم ساکن شده است. خسته از حرکت‌هایِ بی‌نتیجه به سمتِ اهدافی که اطمینانی به درست بودنشان نیست، روحم ساکن شده است.

جسمم این‌سمت و آن‌سمت می‌رود ولی من در همه سمت فقط سعی می‌کنم نگاه کنم.

و اگر به درستی نگاه کنم هنر کرده‌ام.»

«بازهم مثل نود و نه درصدِ مواقع غمگینی.»

«غمگین نیستم.»

«هوم؟»

«خسته‌ام.»

«از چی؟»

«از اینکه حس می‌کنم متعلق به هیچ سمت و سویی نیستم. وصله‌یِ ناجورِ هر گروهی که در اونم و علتِ شکرگذاریِ هرگروهی که از اون رفتم. خارِ تویِ چشم اقا، نه؟»

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *