در گرما سردش است

لعنتی خواب پنجه‌اش را پسِ سرم گذاشته است و می‌خواهد سرم را به بالش بکوبد.

کولرگازی را خاموش کرده‌ام. تابستان است. گرما بی‌رحمانه پوست‌ها را می‌پزد. از خانه بیرون رفتن عذابی‌ست که تا حدِ امکان از پذیرشش امتناع می‌کنم.

برایم سوال است که قم همیشه اینقدر گرم بوده است؟

امروز اما قصدِ بیرون رفتن از خانه را ندارم. محکم به تخت چسبیده‌ام. این عادی‌ست. چیزی که غیرِ عادی‌ست جسمِ من است.

رویِ تخت دراز کشیده‎‌ام. کولر نیم ساعتی است که خاموش است اما، من سردم است. پوستِ تنم مور مور شده است و پهلوهایم معذب از محرم ریز بندری می‌لرزند. گوشی را به سختی با دستِ راستم نگه داشته‌ام و سلول‌هایِ مغزم سِر شده‌اند.

پلک‌هایم سنگین و کند به هم می‌رسند و از هم جدا می‌شوند. به بدنم فکر می‌کنم. چرا سردش است؟

در گرم‌ترین تابستانی که در بیست و پنج سال زندگی تجربه کرده‌ام تو چرا بی سرما، از سرما می@لرزی.

ذهنم از گذری کوتاه به حال و احوالِ این روزهایم فرار می‌کند.

این روزها؟ این روزها. این روزها و شب‌ها. دستم هم از نوشتن درباره‌یِ افکار و احساساتم امتناع می‌کند.

از جا بلند می‌شوم. رویِ مبل می‌روم. پتویِ گرم ولی مسافرتی را رویِ پهلو تا زیرِ چانه‌ام می‌کشم اما انگشتانِ پاهایم از سرما درد می‌کنند. پایِ راستم را بالا می‌آورم و پتو را با پایِ راست رویِ هر دو پا پایین می‌کشم.

خیره به دیوارِ پیشِ رویم آرام می‌گویم:« بدنم خراب شده.»

آلارمِ اشتباهی می‌دهد. در تابستان از زمستان ضعف می‌کند.

ئستانم را به دورِ گردن و بازوهایم می‌پیچم. زمستانی مرا سخت در آغوش گرفته است. اگر زمستانِ جاهن نیست زمستانِ چیست؟

زمستانِ محبت؟ زمستانِ حمایت؟ زمستانِ دوستی؟ زمستانِ باور؟

چه کسی مرا رها کرده است که فقرِ گرما و حرارت تنم را لرزانده است؟

کدام نامردی یکهویی دستانش را از دورِ جسمم باز کرده است و در هوا بخار شده است که من اینطور از یاس و تنهایی به خود پیچیده‌ام؟

نمی‌دانم.

نه. می‌دانم. نمی‌گویم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *