لپ تاپ را باز میکنم و مینشینم. گوشیام شارژ ندارد پس تا جایی که بتوانم واردِ سایت شوم به اینترنتش وصل میشوم و بعد نت را خاموش کرده به شارژ میزنمش.
قرار است داستان بنویسم اما نمیدانم چه داستانی؟ با چه موضوعی؟
روزم را مرور میکنم. صبح هیچ تمایلی به بیدار شدن نداشتهام. گوشی زنگ خوردهاست. خاموشش کردهام. ساعتش را به چندی بعد کوک کردهام و دوباره خوابیدهام. گاهی یک ساعتِ دیگر، گاهی نیم ساعت و حتی بیست دقیقه و یک ربع و ده دقیقه.
زیرِ ذهن، نیمه هوشیار با خود میگویم:ن باز حالِ روحیم خوب نیست.
به سختی از خواب بیدار میشوم، آمادهیِ کلاس میشوم و مینشینم پایِ کلاس.
کلاس را با تصمیمی جدی تمام میکنم. تصمیم گرفتهام برایِ نمیدانم چندمین بار تلاش کنم. چندباره. برایِ نظمِ شخصیای که همیشه میخواستهام اما حالا به نظر میرسد که فقط میخواستهام.
بعد از کلاس کمی آزادنویسی میکنم و با ارادهای که اعتباری به آن نیست راهیِ باشگاه میشوم. انرژیام نسبت به تمامیِ روزهایی که باشگاه میآمدهام متفاوت است.
امروز من میخواهم دوباره، برایِ چیزی که بارها میخواستهام و شکست خوردهام و از خواستنِ دوبارهاش ناامید بودهام تلاش کنم.
حتی الان هم نسبت به اینکه به درستی پیش ببرمش ناامیدم. اما تصمیمم را گرفتهام که باری دیگر تلاش کنم.
آنقدر انرژیام به نسبتِ روزهایِ قبل متفاوت است که برخلافِ روزهایِ قبل دیرتر از همه تمرینهایم تمام میشود. با آسودگیِ خاطر لباس میپوشم.
غم؟ اوه نه اصلا. اصلا از درونم در نرفتهاست اما خب توقعی نیست.
از این سرِ شهر تا مرکزِ شهر برایِ خوردنِ غذایی سالم ولی حاضری میرویم. از باشگاهِ خاص تا مجتمع ورزشیِ انقلاب رفتهایم و در نهایت آن دو از این حرکت شدیدا پشیمانند.
حس میکنم این متن شدیدا یکنواخت است. با خودم میگویم این چه داستانیست؟
خودم به خودم نهیب میزنم که این داستان نیست. گزارشی از روز است.
خلاصه که آن دو حسابی ناراضی بودند اما من میدانستم غذایی که تمرکزش رویِ سلامت باشد آشپز تمرکزی بر مزهاش ندارد.
دستهیِ تبلزنهایِ محله بیخِ گوشِ من، پایینِ پنجرهیِ آشپزخانه در حالِ تمرینِ تبلزنیاند.
بعد از خوردنِ پاستایِ آلفردوام بدونِ خامه، راهیِ بخشِ بدنسازیِ مجتمع انقلاب شدیم تا قیمت بگیرند.
داخلِ ورودی ماندم و جلوتر نرفتم. دوستم را دیدم که پشتِ پیشخوان ایستاده بود ولی جلو نرفتم تا سلام کنم.
از وقتی آمدهام از خودم میپرسمن:«چرا عاطی؟ چرا سلام علیک کردن برات اینقدر سخته؟»
ذهنم حسابی درگیر است. به خود میگویم:« چون قرار بود زود بریم، نمیصرفید. چون ظاهرم خوب نبود. چون لازم نبود و …»
اما خودم میدانم که من حوصلهیِ انجامِ کارهایِ ضروری را هم ندارم چه برسد به کارهایِ غیرِ ضروری.
به سختی تاکسی گیر میآوریم. به خانه میرسم. زنگ میزنم که:«کجایی کی میای؟»
بهونه میکند که تازه راه افتاده است و دیر میشود وخودت برو.
قبول نمیکنم. منتظرش میمانم. دیر میشود. دقیق با یک ربع تاخیر به جلسهیِ مشاورهیِ سیصد هزارتومانیام میرسم. چندهزارتومان را از دست دادهام؟
مهم نیست. در جلسه گریهام میگیرد. سعی میکنم کنترلش کنم اما افسارش از دستم میگریزد. صحبتی و گریهای و نگاهی.
منشی اشتباه کرده است و به جایِ تایمِ یک ساعتی تایمِ چهل و پنج دقیقهای داده است. یک ربع هم زودتر از اتاق بیرون میزنم.
پیشِ منشی مینشینم. میپرسد چای میخورم؟ بلافاصله قبول میکنم. چایخوران با او گپ میزنم. میفهمم فرزندی هفت ساله دارد. واقعا به مادرها نمیخورد.
از آنجا به خانه میآیم. یک پومودورو مینویسم. با یکی از نویسندگانِ قمی که به تازگی با او آشنا شدهام چت میکنم. قرار میشود بیاید به باشگاهی که من میروم. ثبت نام کند تا باهم برویم به این امید که با هم ارتباط بگیریم شاید که دوستانِ خوبی برایِ یکدیگر شویم.
و بعد بعد از روزها در وبینارِ اهلِ نوشتن شرکت میکنم. دلم برایِ حال و هوایش تنگ شده است.
بله. امروز تصمیمم را گرفتهام پس امروز، حداقل همین امروز باید به نحوِ احسنت پیش برود. بعد از وبینار این متن را مینویسم تا وبلاگم را بروز کنم و بعد به حمام بروم و آمادهیِ رفتن به هیئت شوم.
هیئتی در گلزارِ شهدا با مداحیِ میرداماد.
به مهدیس هم پیشنهادش میدهم و میگویم:«شربت هم میدن. فقط شربت. هیچی دیگه نمیدن. فقط شربت.»
آخرین دیدگاهها