میخواهم از تو بنویسم؛ با علم به اینکه به درستی تو را ندیدهام. به اندازهیِ کافی به تو نزدیک نشدهام.
از تو مینویسم؛ با لرزی بر قلم که نکند چیزی که نباید بنویسم؟
از تو مینویسم؛ که اگر قلمم جوهرش را هرگز برایِ تو خرج نکند همان بهتر که بخشکد.
دیشب، راهیِ هیچ هیئتی نشدم. نه اینکه نخواهم، جور نشد. در خانه تنها ماندم. من و تلوزیونی و دیواری سفید پیشِ رویم.
بدونِ روضهیِ خاصی سرم را با دست گرفتم و تا یادم بود تو را صدا زدم.
«حسین»
از تو نوشتن برایم سخت است. خودم را در حدِ نوشتن برایِ تو دانستن سخت است.
اما من، از تو مینویسم. به وقتِ صدا زدنِ نامت حس میکردم که تو خواستهای صدایت کنم.
میخواهم اعتراف کنم که به وقتِ خوشی به تو شک کردم و به وقتِ غم خودم را به زور به دامنت انداختم.
میخواهم اعتراف کنم کربلایت دلِ مرا ریش میکند. اعترافِ خطرناکیست.
نمیدانم در متن از خودم با تو بنویسم یا از تو و کربلا.
میخواهم اعتراف کنم اگر تو را از من بگیرند هیچ ندارم.
من هیچ ندارم. و این را این روزها با تمامِ وجود حس میکنم. دستش درد نکند ربنا. به هیچکس هیچ اعتباری نیست در این جهان. حتی خانواده و دوست.
ولی انگاری به تو خیلی اعتبار است حسین. انگار خیلی اعتبار است که هر بار که محرم میشود، خمشانه از همهیِ انسانها پیشِ تو میآیم و تو مهربانانه دست رویِ شانهام میگذاری و بار را برمیداری.
حسین جانم؟ ظرفِ وجودِ تو خیلی بیش از آنکه لمس شود بزرگ است نه؟
چیزی که امسال به وضوح لمس کردهام و میخواهم در این متن به نمایش بگذارم این است که:« منِ رنجور و رانده شده از هر سویی، با تکتکِ کثافتهایی که فقط خودم میدانم درِ خانهیِ تو را میزنم. و تو اولادِ علی هستی. با تواضع مرا میپذیری و به چشمانم خیره نمیشوی که مبادا شرم کنم.»
چیزی که میخواهم به تصویر بکشم دختریست با چشمانی دریده که در چشمِ همه زل میزند و صدا پسِ سر میاندازد اما به تو که میرسد چشمانش با ناامیدی به زمین دوخته میشوند، اشکی از بینِ پلکهایِ نیمه بستهاش روان میشود و صدایش خفه میشود.
گردنبندِ نقرهام در روضهیِ علیاکبرت پاره شد.
یقهام را چنگ زدم و زنجیر پاره شد. ذرهای افسوسش را نخوردم.
آرزو میکنم این پست را کسی نخواند.
حسین ابن علی؟ گردنبندم در روضهیِ علی اکبرت پاره شد و من دلگرم به این زنجیرِ پارهام. کسی نمیفهمد چه میگویم. من دلم گرمِ گردنبندی از معرفت و دوستیست که تو بعد از آن روضه کفِ دستم گذاشتهای.
من از هیئتت خارج شوم همان میشوم که بودم. خسته و گستاخ و گریزان از همه. ولی در هیئتت چیزی دیگرم.
دیدم که در روضهات عاطفه وفایی دارد. تعهدی. حیایی. خدا سایهیِ پرچمت را از سرمان کم نکند حسین ابن علی.
لمس میکنم محبت و نگاهت را رویِ خودم در روضهها. میبینم که صدایم میکنی، راهم میدهی، از من پذیرایی میکنی و با زبانِ روضهخوان داستانت را برایم تعریف میکنی.
دلم ریش میشود و به وقتِ شنیدن از کربلایت حسین.
دلم ریش میشود و تا اینجا فقط همین.
هنوز نمیدانم حسینی به حساب میایم و مرا خریدهای یا نه ولی، من با اندک مهربانی و درکم دلم ریش میشود.
از روضههایِ علیاکبر و عاشورایت هرگز جا نمونم حسین جان.
آخرین دیدگاهها