به یاد میآورم آن روزها را. و حس میکنم این روزها هم شبیه آن روزهاست.
دلم میخواهد دستِ همهیِ انسانها را رها کنم. همهیِ انسانها را.
چرا که؟ چه اتفاقی افتاده است؟
جوابی نمیدهم. ادامه میدهم. دلم میخواهد دستی که تا به الان روابطم را نگهداشته است را باز کنم. دلم میخواهد همه را به خودشان واگذار کنم.
آخرین بار کی این حس در من ایجاد شد؟ بعد از اردیبهشتِ پارسال.
دمی عمیق میکشم. از حالِ این روزهایت برایم بگو عاطفه؟
حقیقت این است که هم از انسانها و هم از خودم ناامیدم. نمیدانم این ناامیدی تقصیرِ کیست. میخواهم بگویم انسانها چرا اینقدر ناکارآمداند به ذهنم میرسد من اکثرا از انسانها توقعاتِ بیجا داشتهام. کارم در این زمینه خوب است.
توقعاتی از انسانها داشتن که به هیچ وجه نتوانند از پسش بربیایند.
توقعِ معرفت و علاقهای که خودم نسبت به خودم ندارم را به من داشتن.
اگر به مشاورم بگویم حتما دلیلی برایِ این توقعات میآورد. اما تا جایی که من در ذهنم میتوانم تراپیستِ خودم باشم این است که:« توقعت را از انسانها به حداقل برسان.»
و این درس را دنیا خیلی دردناک به من داده است. پس من دیگر سعی نمیکنم به انسانها یاد بدهم چطور دستم را بگیرند تا دستشان لیز نخورد. من دستشان را رها میکنم تا قبل از سقوطِ کامل متوجه بشوند در حالِ سقوط است رابطهشان.
دلم میخواهد بدونِ درنگی دکمهیِ ضربدر را بزنم تا این متن پاک شود. اما خب. من در حالِ نوشتنِ اینها در آزادنویسیام بودم که تصمیم گرفتم در سایتم بنویسمشان.
چرا؟
چون این نوشتن بخشِ مهمی از خودشناسیام است.
دوباره از خودم سوال میپرسم:« حالت چطور است عاطفه؟»
«از عاطفهای که حرصش از خودش را سرِ انسانها خالی میکند خستهام.»
«این چطور است؟»
اینطور که، من از خودم میخواهم توقعاتم را از خودم داشته باشم و خودم پاسخگویِ تکتکِ چیزهایی که از دیگران توقع دارم باشم ولی، توقع کردنشان از دیگران خیلی آسانتر است. پس از دیگران توقع میکنم و سرخورده میشوم.
سرخورده شدن توسطِ دیگران بارِ منفیِ کمتری نسبت به سرخورده شدن از خودم دارد.
پس من ناراحت شدن و بیملاحضه دانستنِ دیگرانرا به ناراحت شدن و به ملاحضه دانستنِ خودم ترجیح میدهم.
«میخواهی برایِ این مشکل چیکار کنی؟»
«میخواهم مدتی خودم را در خودم رها کنم. تصور میکنم در چهاردیواریای منم و من. میخواهم مدتی را از دیگران فاصله بگیرم، اگر بتوانم و این فاصله گرفتن برایم تخریبکنندهتر نباشد. و بعد در این چهاردیواری بچرخم و به ضعفهایم بخورم و زخمهایم را ببینم و خودم زخمهایم را ببندم و خودم باشم و خودم. تا قدم از چهاردیواری بزند بالا و بتوانم پشتِ دیوارها را ببینم. میخواهم به ان سطح از عزت نفس برسم که در آن پست آن زن میگوید. بالاترین سطحِ عزتِ نفس رسیدن به خودکفایی در حدیست که تو برایِ مشکلات و حالِ بد و درگیریهایت نیاز به چیزی بیرون از خودت نداشته باشی.
خودت با خودت به عصبانیتت، غمت، و مشکلت برسی و حلش کنی و به صلح برسی.
دلم میخواهد به این برسم.»
ولی خب. دردناک به نظر میرسد.
چرا اینقدر از تنهایی متنفرم؟ چون حس میکنم تنهایی ناچیز و عاجز و ناکارآمدم؟
این ضعف از کجا میآید؟ از تربیت و محیطِ زندگی؟
هیچ اهمیتی ندارد کدام درد از کجا میاید. چیزی که اهمیت دارد این است که من حوصله به خرج بدهم و دانه دانه درمانشان کنم.
باید تراپی رفتن را رها کنم؟
صدایِ مشاورم در گوشم میپیچد:« تو جلساتِ مشاوره درد میکشی عاطفه؟»
«بله.»
بله. درد میکشم. از دیدنِ زخمهایی که خودم به خودم میزنم متنفرم.
حالا از تو میپرسم عاطفه؛ این پست مناسبِ انتشار است؟
به تو پاسخِ همیشگی را میدهم عاطفه؛ به نظر میرسد من تواناییِ تشخیصِ اینکه چه چیزی برایِ انتشار مناسب است چه چیزی نه را ندارم.
شاید هم با کسی که مرا از انتشار ترسانده است سرِ لج افتادهام.
با صورتی درهم و وحشتزده میگوید:« نویسندگی یعنی همه بفهمن چه اتفاقی در زندگی و ذهنت افتاده.»
و من گویی با او لج کردهام که همه چیز را با جزئینگاریِ کامل منتشر میکنم.
آخرین دیدگاهها