چه کسی می‌تواند تو را ببیند؟

انسان‌ها موجوداتِ جالب و دیدنی‌ای هستند. و من فکر می‌کنم همه این را می‌دانند، ولی انگار همه نمی‌دانند.

شاید باید طرفدارِ یک خواننده‌یِ کره‌ای شوی تا بتوانی چیزی که می‌گویم را درک کنی شاید هم، باید عاشقِ انسانی شوی که از نظرِ ظاهری از ملاک‌هایت زمین تا آسمان دور است.

باید در شرایطی قرار بگیری، که از انسانی خوشت بیاید، که دوست داشتنش آسان نیست.

باید مجبور به نگاه باشی. باید شرایط تو را به سمتی ببرد که مجبور شوی شخصی را نگاه کنی، فقط نگاه کنی.

دوستم بعد از سالها به من جمله‌ای گفت که هر چند روز یکبار ذهنم به آن پرمی‌کشد.

« تو عاشقِ دوست داشتنِ آدمها از دوری.»

چرا؟ چون دوستانِ صمیمی‌ام همه در شهرهایِ دیگرند؟ چون طرفدارِ بی‌تی‌اس هستم؟

نمی‌دانم. چیزی که من می‌دانم این است که در اینجایِ زندگی، من عاشقِ نگاه کردن به آدمها هستم.

می‌توانم در سالنی شلوغ بنشینم، دانه‌دانه انسان‌ها را از نظر بگذرانم و بعد دانه‌دانه برگردم و رویشان متمرکز شوم.

فرمِ قوسِ بینی‌شان. عضلاتِ منقبض شده در لبخندشان. افتادگی یا انقباضِ شانه‌هایشان.

به نظرِ من انسان‌ها موجوداتی شدیدا دیدنی‌اند. شدیدا.

تو می‌توانی تک‌تکشان را یک عمر نگاه کنی.

تصور می‌کنم دستِ زیرِ چانه‌ام است. پشتِ میزی نشسته‌ام که آن سرش شخصی دیگر نشسته است. می‌تواند هر کسی باشد.

می‌تواند دختری باشد که با شوقی سرریز از معشوقش می‌گوید یا مردی خسته که نگاهش خیره به منظره‌یِ بیرون از کافه است.

من می‌خواهم بشینم پشتی ان میز و نگاه کنم آن افراد را.به حالتِ دستانِ آن دختر به وقتِ تعریف از معشوقش. به فرمِ چشمانِ خیره به بیرونِ آن مرد به وقتِ غرق شدن در خاطراتش.

دمل می‌خواهد مثلِ یک دانشمندِ روانی به انسان‌ها و رفتارهایِ مختلف‌شان زل بزنم.

سوالِ بعدی این است.

«چه کسی تو را اینطور نگاه می‌کند عاطفه؟»

چه سوالِ جالبی در وقتی که جوابِ درستی برایش دارم پرسیده شد.

جوابی کلیشه‌ای در آغوشتان پرت می‌کنم.

«خدا.»

خدایی که صبورانه مرا نگاه می‌کند و من نگاهش را نادیده می‌گیرم چرا که دلم نگاهی از جسمی مادی را می‌خواهد.

مسلما که عاطفه‌ای که در به در دنبالِ سوژه‌ای برایِ خیره‌اش شدن است به سوژه بودنِ خودش هم فکر کرده است. در بینِ انسان‌ها به دنبالِ چنین بیننده‌ای گشته است. و چه قابلِ پیش‌بینی که در انسان‌هایِ موجود چنین بیننده‌ای نیافته است.

اینکه دنبالِ چنین بیننده‌ای باشی می‌طلبد پستی طولانی را به آن اختصاص بدهی.

این بس که بگویم گشتم نگاهی جز نگاهِ خدا سرشار از عشق نبود.

تنها کسی که آنطور که هالزی در مصاحبه‌اش می‌گوید؛ جوری ما را نگاه کند گویی ما نقشِ اولِ درامایی پرمخاطبیم متعلق به خداست.

وقتی خوابی تو را نگاه می‌کند.

ریتمِ نفس‌هایت را می‌شمارد.

برایِ کابوس ندیدنت موهایت را نوازش می‌کند.

وقتی درد می‌کشی چشمانِ خیسش را از تو پنهان می‌کند.

وقتی موفق می‌شوی در قلبش پروانه پرواز می‌کند و با ذوق رو به فرشته‌هایش می‌گوید:« دیدی عاطیم چیکار کرد؟»

وقتی زمین می‌خوری از دردِ زانویت صورت درهم می‌کشد.

تنها شخصی که در همه‌یِ شرایط نگاهش چون معشوق تو را پوشش می‌دهد خداست. فقط خداست. مسملما خداست.

این نگاهی که من با تمرکز رویِ آن در خود ایجاد کرده‌ام الگو گرفته از خداست.

من نگاه به انسان‌ها را با گفتنِ جمله‌یِ:« مخلوقِ خــــداست.» شروع کرده‌ام.

نگاهشان می‌کنم، کیف می‌کنم. لبخند می‌زنم. زیرِ لب می‌گویم:« لعنتی. معشوقِ خداست.»

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *