من و بغل

محکم بغلش کرده‌ام. به عادت؟ خیر. به آگاهی.

من بغل را چیزِ کمی نمی‌دانم، یا چیزی عادی.

اینکه انسان‌ها به حداکثرِ توانایی جسم‌هایشان را به یکدیگر متصل کنند چیزِ عادی‌ای نیست.

البته، از این حداکثرتر هم هست که… بگذریم.

خلاصه. اینکه انسان‌ها حداکثر برخوردِ فیزیکی را در بغل تجربه می‌کنند اتفاقی عادی نیست. نمی‌توان با آن عادی برخورد کرد.

و بعد اینکه قلب‌ها کنارِ یکدیگر و تا حدِ امکان نزدیک به هم بتپند چیزِ عجیبی‌ست.

اینکه مغز و قلب و جسم و گوشِ دو شخص کنارِ یکدیگر قرار بگیرند و یک بدن با دو جفت قلب و گوش و مغز شوند؛ اینکه شش‌ها بازدم‌ها را به پشتِ جسمِ کسی که تو با  قلبی درگیر در آغوش گرفته‌ای بفرستند، این نمی‌تواند اتفاقی فقط فیزیکی و عادی باشد.

بغل را جدی بگیرید.

از رقم زدنِ بغل‌هایی بدونِ حسِ واقعی و جدی جدی پیشگیری کنید.

بغل را مقدس بشمارید.

سفت در آغوش گرفته بودمش و سعی می‌کردم ذره‌ای هوا بینِ جسمم و جسمش نماند.

در حینِ رد شدن گفت:« چه خبره اینهمه همدیگه رو فشار می‌دید؟»

من بغل را شدیدا ارج می‌دهم. ارج یعنی چی؟ همین الان در واژه‌یاب سرچ می‌کنم تا مطمعن شوم منظورم را می‌رساند.

ارزش. بها.

درست است.

چرا؟

چون زمان‌هایِ زیادی را در انتظارِ آغوشی که مرا احاطه کند بوده‌ام.

چون از تنهایی و سردرگمی زیاد خودم خودم را در آغوش کشیده‌ام.

چرا بغل رایج نیست؟ بینِ افرادِ اطرافِ من چرا بغل رایج نیست؟

نیازی نیست حتما زخمم را ببینند، دردم را بفهمد، بغضم را بشنوند. چرا گاهی که حس می‌کنند ناخوشم بدونِ هیچ سوالی فقط دست باز نمی‌کنند بگویند:«بیا بغلم.»

چرا به جایِ پرسیدنِ «چرا؟ چته؟ چی شده؟» آغوش را رایج نمی‌کنیم؟

حتی به جایِ پرسیدنِ خوبی؛ چرا یکدیگر را در آغوش نمی‌کشیم؟

«حالم خوب نیست، دیشب قبل از خواب گریه کردم. الان هم بغض کردم.»

دستانت را باز کن عاطفه:« بیا بغلم.»

سفت در آغوش می‌کشمش. چشمانم را می‌بندم. رویِ انرژیِ روحی‌ام متمرکز می‌شوم. آرام مثلِ گهواره تکانش می‌دهم. به قلب و انرژی‌ام رجوع می‌کنم و صدایِ احساسم به او را صادقانه به زبان می‌آورم.

«تو عزیزِ دلِ منی رفیقِ عزیزم.»

من در بغل نکردنِ انسان‌هایی که احساسی به آنها ندارم یا از احساسم به آنها مطمعن نیستم کاملا سختگیر عمل می‌کنم.

پدرم گرفته است. چند روز است. با دیدنم مثلِ همیشه صورتش نمی‌خندد و چشمانش به جاذبه‌یِ زمین سرخم کرده‌اند. کنارم می‌نشیند. به کمرش دست می‌کشم:« چند روزه گرفته به نظر میای پدر.»

لبخند می‌زند و سر تکان می‌دهد:« نه خوبم.»

«انرژیت خیلی خوب نیست. بغل می‌خوای؟»

لبخندش رشد می‌کند، ریزخنده‌ای می‌شود:«آره.»

سفت در آغوش می‌کشمش. او را هم چون گهواره تکان می‌دهم. آرام و باتمرکز. به قلب رجوع می‌کنم. او پدرِ من است و برایِ من عزیز است.

شاید باید اسمِ پست را عاطی‌گهواره بذارم.

گوشم را کمی به گوشش می‌مالم و زبان میگشایم:« پدرِ عزیزِ من.» و با دستانم کمرش را نوازش می‌کنم.

انسان‌ها این روزها بیش از هرچیزی محتاجِ آغوشی صادقانه‌اند. حتی اگر این آغوش با یک سکوت صادقانه شود.

می‌بینمش. از دیدارِ قبلی هرچندوقت یکبار گفته است که دلش برایِ من و بغل کردنم تنگ شده است.

متمرکز شو عاطفه، حسابی کاری که برایت مهم است را انجام بده.

بغلش می‌کنم. دستانم را رویِ جسمش متمرکز می‌کنم تا سلولی برایِ انتقالِ احساسم به او بیکار نماند. در حینِ رد شدن می‌گوید:« چه خبره این همه همدیگه رو فشار می‌دید؟»

چشمانم را کوتاه می‌بندم. او هم مثلِ من بغل را ارج می‌دهد.

به وقتِ ناهار در سمینار کنارم می‌نشیند. کمرش گرد است و چهره‌اش وا رفته. ریز می‌خندم. انرژی‌اش منفی‌ست. آرام کمر گرد می‌کنم و دهانم را به گوشش نزدیک می‌کنم:« دوستایِ مجازی تو واقعیت خیلی متفاوتن نه؟»

با ناراحتی سر تکان می‌دهد:«اوهوم.»

می‌خندم. یک عدد داغ‌دیده. بعدِ فعالم را به کار می‌گیرم و شروع می‌کنم به بالا بردنِ انرژی‌اش و از آن به بعد، هر بار که می‌بینمش یا دستم را دورِ کمرش می‌پیچم یا بغلش می‌کنم. خیلی حوصله‌یِ بعدِ شوخ و مشنگم را ندارم اما برایِ او فعالش می‌کنم. ترجیح می‌دادم در سکوت دیگران را نگاه کنم اما از نگاه کردنشان احتیاجشان به توجه را دیدم و توجهی متفاوت، بیش از نگاه. دخالت.

چرا؟ او نمی‌داند به وقتِ دیدنِ دوستانِ مجازی چقدر توجه به زمانِ حال لازم است، من این را به او منتقل می‌کنم. از او حرف می‌کشم. بغلش می‌کنم. موقعیت می‌تراشم دوستِ مورد علاقه‌اش را بغل کند. به وقتِ بغل کردنش ارزشی که برایش قائلم را از سلول‌هایم به او منتقل می‌کنم.

چشمانم را می‌بندم. چون گهواره تکان می‌خورم. کمرش را نوازش می‌کنم. الهه‌یِ جنوبی با دستانی حاملِ رطوبتِ جنوب.

وقتی فضا را به متوسطِ صمیمیت و آغوش و شوخی می‌رسانم عقب می‌روم. رو صندلی‌ای در ردیفِ اخر می‌نشینم. نگاهشان می‌کنم.

چه کسی تو را آنطور که می‌خواهی در آغوش می‌گیرد عاطی‌پتوس؟

من، آنطور که می‌خواهم در آغوش گرفته شوم دیگران را در آغوش می‌گیرم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *