حس میکنم ساعتها تفکر به موضوعاتی گمنام بدهکارم.
دلم میخواهد در قطاری بنشینم و تمامِ مسیرِ قم تا مشهد را خیره به بیابان به فکر فرو بروم.
دست زیرِ رچانه بزنم، موضوعاتِ مختلف را از رختآویزِ ذهن چنگ بزنم و دانه دانه تن کنم طولانی با آنها در خیال قدم بزنم.
انگار ساعتها تفکر به موضوعاتی مهم که نمیدانم دقیقا چه هستند بدهکارم.
ساعتها جسم را ساکن و چشم را خیره نگهداشتن.
با ذهن در طبیعت قدم زدن و به فلسفهیِ وجودیام فکر کردن.
«میخوای با زندگیت چیکار کنی؟» از خودم پرسیدن و انواع و اقسامِ جوابها را حسابی تصور کردن.
«میخوای با زندگیت چیکار کنی عاطیه؟»
میخواهی بچهدار شوی، زنی متاهل باشی، دختری نجیب و بابایی باشی. میخواهی چه باشی عاطفه؟
میخواهی این تک فرصتِ انسان بودنت را صرفِ چه کنی؟
صرفِ عاطفه.
نه عاطفهای که به مردی لنگ شود یا به اولادی هیچ.
صداهایِ شنیده در درونم میپیچد:« زندگیِ واقعی یعنی بچهدار شدن. ادامهیِ نسل.»
دقیقا همین.
حس میکنم ساعتها تفکر به موضوعاتی اینچنین گمنام بدهکارم.
موضوعی مثلِ اینکه بدونِ هر مردمی چه هستی؟ هیچ؟
بدونِ مادر و پدر و همسر و اولاد از تو چه میماند؟
دلم میخواهد ساعتها این رخت را به تن کنم و بشویم از تنم امثالِ اینها را.
اینکه ترسِ بیکس بودن نفسم را بند آورده است.
اینکه دردِ مرد داشتن روحم را خورده است.
اینکه ترسِ اولاد نداشتن ذوقِ اولاد داشتن را در من کشته است.
حس میکنم ساعتها تفکر به موضوعاتی گمنام بدهکارم.
خطهایی قبل مرد را کوبیدم ولی به وقتِ شنیدنِ اهنگ حس میکنم آهنگها غرق شدن در فکرِ معشوق را به خودم بدهکارم.
آهنگها پخش شوند و پاهایم بروند و ذهنم پر شود از یادِ کسی که میجوشاند جوهرِ قلمم را.
به خودم لحظاتِ تنهاییای سرشار از تفکر را بدهکارم.
عاطفهام میخواهد راههایِ ارتباطیاش را با انسانها ببندد.
چشمانش ببینند اما گوشهایش فقط صوتهایِ مورد علاقه را بشنوند.
صدایِ طبیعت. آهنگِ عاشقانه.
به خودم ساعتها رهایی در تنهایی را بدهکارم.
عاطفهام تشنه است.
تشنهیِ غرق شدن در تفکراتی غریب را.
دلش میخواهد بنشیند و خیره به بیابان و گوشدهنده به موسیقی در تفکراتی عجیب غرق شود.
در فکر خیره به معشوقی خیالی یا استدلالهایی ناپسندیده یا فانتزیهایی دوست داشتنی و بعید.
حس میکنم ساعتها تفکر به موضوعاتی گمنام بدهکارم.
و بدهکارم.
آخرین دیدگاهها