از امروزت بگو: 1402/05/17

امروز سه شنبه است. فردایِ دوشنبه. فردایِ جلسه‌یِ مشاوره. البته، به نظر می‌رسد باید بگویم تراپی یا درمان. فرقی نمی‌کند برایِ من.

گفتم:« حالا من با اون دختر و اون گلبرگی که پاره شده چیکار کنم؟»

گفت:« خشم و غمش رو درک کن.»

آمدم که بگویم:« رفتم صداش کردم. خبری از خشم و غم نبود. اون لال بود. حرف نمی‌زد. فلج بود. حرکت نمی‌کرد. فقط، گاهی تخمِ چشم‌هاش حرکت میکرد و نگاهم می‌کرد. اونم گاهی.»

نوشتن برایم سخت است.

اما انگاری باید بنویسم. از چی بنویسم؟

از اینکه از دیروز بعد از تراپی بهت‌زده شده‌ام. در این حال که عادی‌ست. ما دیگر به جلساتِ سنگین و فهمیدنِ چیزهایی که زخمی‌مان می‌کند عادت داریم. دیگر بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم.

شامم را خوردم. حرف زدم. چت کردم. استیکر فرستادم. تلگرامم را پاک کردم(اصطلاحی که بعد از خالی شدنِ تلگرامم از پیام‌ها برایِ ثبت‌نام به کار می‌برم ). حرف زدم. رفتم چای خوردم. برگشتم در اینستا ول چرخیدم. خوابیدم. بیدار شدم. کلاس شرکت کردم. پیام دادم. باز تلگرام پاک کردم. و بعد گوشی را رویِ بی‌صدا گذاشتم و خوابیدم.

حدودا ساعتِ یازده. آنقدر خوابیدم و به هیچ توجه نکردم که بدن‌درد و معده‌درد و سردرد همه باهم حمله کردند. و آنقدر در لجبازی که چند نفری را برایِ بی‌توجهی به گوشی رنجاندم.

چه می‌گفتم؟ وقتی بیدار شدم به سختی چیزی داغ کردم، خوردم، چت کردم، تلگرام را پاک کردم.

در چت گفت:« یه جوری هستی»

«خودمم اینطور حس می‌کنم.»

«که نمی‌فهمم چطوری؟»

«خودمم نمی‌فهمم»

«باید برم بنویسم.»

«برو بنویس بعد بیا.»

اینترنت را قطع می‌کنم. آهنگی که این روزها از شنیدنش لذت می‌برم را پخش می‌کنم. حالت پرواز را روشن می‌کنم. به جهان پشت می‌کنم. و صدایش می‌کنم.

کودکی که گویی روزهایی که باید به درستی به او گوش نکرده‌ام.

گفت من آرزوهایِ او را دانه‌دانه پاره کرده‌ام. او را به وصالِ شخصی فرستاده‌ام که او را به قتل رسانده است.

گفت برو و او را درک کن.

صدایش کردم. جوابی نیامد. دوباره صدایش می‌کنم. جوابی نمی‌آید. صندلیِ سمتِ راستی‌ام را برایش بیرون می‌کشم. بارها و بارها صدایش می‌کنم. ناگهان عاطفه‌ای چون شبح رویِ صندلی‌ای که بیرون کشیده‌ام می‌نشیند.

با ترس نگاهش می‌کنم. حقیقتا از انجامِ اینکار واهمه‌ای بی‌سابقه دارم.

آرام و با احتیاط صدایش می‌کنم. آرام و با احتیاط نگاهش می‌کنم. جوابی نمی‌دهد. آرام و بااحتیاط دستم را به سمتش دراز می‌کنم. کمی چشمانش به سمتم می‌چرخند.

علنا دست و پایم را گم کرده‌ام. جوابی از او دریافت نمی‌شود. از او می‌خواهم حرف بزند تا صدایش را بشنوم. ریکشنی به هیچ چیز نشان نمی‌دهد. هی بغض می‌کنم. بغضم را می‌خورم. هی بغض می‌کنم. تک‌اشک‌هایِ گریخته را شکار می‌کنم.

گریه‌ام می‌گیرد. تخمِ چشمانش به سمتم می‌چرخد. دستش را می‌گیرم. نوازشش می‌کنم. به نظر می‌رسد عاطفه‌ای در من بیش از هر بخشی افسرده است.

گویی فلج شده است. لال شده است. چیزی نمی‌گوید. تکان نمی‌خورد. حرف می‌زنم. گریه می‌کنم. سوال می‌پرسم. عذرخواهی می‌کنم.

گریه‌ام شدت می‌گیرد. به نظر می‌رسد بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم آسیب دیده‌ایم.

هرچه می‌گویم او چیزی نمی‌گوید. از جا بلند می‌شوم. حالا تو عاطفه‌ای داری که مفلوج است. نبوده است. شده است.

پس آن بخشی که به وقتِ خوشی هیچکدام را باور نمی‌کند تویی.

کنارش می‌ایستم. خیره به موهایش دستِ راستم را به نوازش رویِ موهایش می‌کشم.

خم می‌شوم و رویِ موهایش بوسه‌ای می‌زنم.

محکم به آغوش می‌کشمش و چانه‌ام را رویِ سرش می‌گذارم.

چشمانم را می‌بندم و زیرِ لب می‌گویم:« عزیزم. عزیزِ دلِ من. متاسفم. عزیزِ دلم. عاطفه‌یِ عزیزم. عاطفه‌یِ عزیزم. این چه حال و روزیه؟»

گریه‌ام شدت می‌گیرد. اشک رویِ کاغذم می‌ریزد. خودکار به هق‌هق می‌افتد.

«چه بلایی سرمون آوردم؟ چه بلایی سرمون آوردن؟ این چه حال و روزیه؟»

برایِ تنفسی با کیفیت تلاش می‌کنم. دمی نیمه عمیق. با انگشتانم موهایت را نوازش می‌کنم:« یه مدت مدام کنارم باش تا بهت برسم. تا حرف بزنم و نگات کنم. اینجوری نمیشه.»

بوسه‌ای دیگر بر سرش:« درستش می‌کنیم.»

هنوز هم حرفی نمی‌زند و حرکتی نمی‌کند. چشمانم دوباره پر می‌شوند و اشک گوشه‌یِ چشمانم را قلقلک می‌دهد.

چه کرده‌ام با خودم؟ کاش می‌توانستم به شیش سالِ پیش برگردم. با گریه می‌گویم:« دردت گرفت آره؟ موقع شینیون دردت گرفت؟ یادمه…»

هق‌هقی خفه شروع می‌شود:« یادمه. یادمه رمان می‌خوندیم حواست پرت بشه اما پرت نمیشد. یادمه به خدا. ببخشید عاطی.»

محکم‌تر در آغوشم فشارش می‌دهم:« من با تو چیکار کردم که؟»

چشمانم تار می‌شوند. واضح می‌شوند. دوباره تار می‌شوند. با چشمانی تار به نوشتن ادامه می‌دهم:« فشاری که تحمل می‌کردی یادمـــه. با خودمون لج کرده بودیم و به سوختنِ سرمون موقع دکلره محل نمی‌ذاشتیم. یادمه. متاسفم»

بوسه‌ای دیگر برسرش.

سکوت و بی‌تحرکی‌ای دیگر از سمتِ او.

آبِ گلویم را قورت می‌دهم. بغض هیچ تکانی نمی‌خورد. از او فاصله می‌گیرم و می‌گویم:« اسکرپ بوک انجام بدیم قشنگم؟»

به بی‌تفاوتی و هیچ انجام ندادنش با درد لبخند می‌زنم:« نوشتن چه خوبه نه؟ حالا حس می‌کنم می‌تونم نفس بکشم.»

میز را تمیز می‌کنم و در حین چیدن وسایلم با او صحبت می‌کنم:« پگاه گفت هنرت رو به نمایش بذار حیفه. فیلم بگیریم پست کنیم؟»

از خنده‌ام اشک می‌چکد:« نفیسه میگه من نمی‌تونم اینجوری بدون نظم اینا رو بچینم. میگه تو چطور انجام می‌دی؟»

وسایل چیده شده‌اند. بلوزی می‌پوشم که تی‌شرتِ فیل و گلی‌ام مشخص نشود. می‌ترسم نگاهش کنم. از گوشه‌یِ چشم نگاهش می‌کنم. هنوز هم بدونِ هیچ صدا و حرکتی به میزِ روبه‌رویش خیره است. بغضم را قورت می‌دهم و شروع می‌کنم:« تعریف کردنش اینجوریه بچه. بهمن‌ماهیِ دیگه.»

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *