1. بلد نیستم دلتنگ باشم و نگویم.

  1. بلد نیستم دلتنگ باشم و نگویم.
  2. یادم نده.
  3. دلتنگتم، پیامی بده.

دمی سنگین می‌کشم. قفسه‌یِ سینه‌ام سنگین و منقبض است.

موهایم را پشتِ گوشم می‌برم. باد دوباره درشان می‌آورد. کلافه این بار خشن پشتِ گوشم می‌برمشان.

زیرِ لب می‌غرم:« کی تو این گرما مسافرت می‌ره؟»

طبقِ معمول نمی‌توانند تصمیم بگیرند اینجا بمانند یا ایستگاهِ بعدی.

آبِ دهانم را قورت می‌دهم و به سمتِ ماشین می‌روم. در باز است. می‌نشینم. پایِ راستم رویِ زمین است.

گوشی را از زیرِ دستی برمی‌دارم. صفحه را روشن می‌کنم. اعلانی از زنگ نیست.

قفلِ چهره خودش باز می‌شود. ناامید به بالایِ صفحه نگاه می‌کنم. پیامی نیست. با حرکاتی سریع و عصبی اینترنت را روشن می‌کنم. به اعلان‌ها چشم دوخته‌ام که دردِ شدیدی در ساقِ پایم می‌پیچد.

صورت در هم می‌کشم. نفسم بند می‌آید. می‌خواهم جیغ یا داد یا آه بکشم اما چرا نمی‌توانم؟

«آخ آخ چی شد؟ خوبی؟»

از کمر خم می‌شوم. چشمانم می‌سوزند. دستِ راستم را رویِ محلِ درد می‌برم و با پلک‌هایی فشرده به هم دهانم را باز می‌کنم.

سینه‌یِ پر شده از درد و هوایم راهی برایِ تخلیه پیدا می‌کند.

«خوبـــی؟»

اشک از گوشه‌یِ چشمم می‌گریزد. عصبی از اشکِ احمق فریاد می‌زنم:« خوبم ولم کـــن.»

و در دل می‌گویم:« خوب نیستم.»

«لعنت بهت که سراغمو نمی‌گیری.»

این جمله‌یِ درونی شروعش می‌کند. خم شده رویِ پایِ راست گوشی را در دستِ چپم فشار می‌دهم و پایِ راستم را در دستِ راستم. سینه‌ام را به هق‌هق می‌اندازم. چشمانم را نیمه باز می‌کنم، کاملا تار و پر از اشک است.

صورتم را رویِ زانو می‌گذارم و زیرِ لب می‌گویم:« دلم برات تنگ شده.»

هق‌هقم بی‌صدا شدید می‌شود:« خدا لعنتت کنه.»

دو دستم را به سمتِ صورتم می‌آورم. اصلا نباید به این مسافرت می‌آمدم. نباید. گوشی احتمالا از اشک خیس شود. مهم نیست.

صورتم را با دستانم می‌پوشانم. درد به جایِ پا در سینه‌ام است. این چه حسی‌ست، دلتنگی؟ حس می‌کنم سلول‌هایم از بدنم بیزارند. می‌خواهند به روحِ دیگری خدمت کنند. او.

تک به تک فریاد می‌زنند و درد می‌کشند و او را طلب می‌کنند و من او را ندارم که به آنها بدهم.

«داری گریه می‌کنی؟ خیلی دردت گرفت؟»

کلافه از سلول‌هایم به او پشت می‌کنم و از ماشین پیاده می‌شوم. لعنت به دنیایی که مرا بدونِ او گذاشته است.

خیره به آسمان دستانم را رویِ پهلوهایم می‌گذارم و نفسی می‌کشم. سینه ام اصلا سبک نمی‌شود. لعنتی. آسمان؟

بازدمم را به آرامی از بینِ لب‌هایِ دور ازهم در هوا رها می‌کنم و با تنی عرق کرده زیرِ لب می‌گویم:« لعنت به جسمی که به تو وفادارتره.»

پلک می‌زنم. آسمان هم جوابگو نیست.

«گوشیت داره زنگ می‌خوره.»

خیره به آسمان محل نمی‌دهم. حداقلش این است که صاف نیست و ابر دارد.

«°اونی که باید° داره زنگ می‌زنـــه.»

چشمانم درشت می‌شود. تن دوباره خیانت می‌کند. به آسمان پشت می‌کند و سلول به سلول به سمتِ ماشین پرتاب می‌شود.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *