درخت‌ها تا نهایت‌شان قد میکشند

از تاکسی پیاده می‌شوم. مثلِ همیشه حوصله‌یِ این را ندارم که نگهش دارم و پر حرفی کنم که زمانِ بیشتری را با او بگذرانم.

«پس برات میارمش باشه؟»

سر دتکان می‌دهم و او نمی‌بیند.

«باتوام عاطی باشه؟م

بدونِ اینکه نگاهش کنم باز سر تکان می‌دهم:«اوکــی.»

«خداحافظ»

باز سر تکان می‌دهم:« بای.»

و رویِ پیاده‌رو می‌افتم. یادِ افتادنِ ماشین‌ها رویِ پیاده‌رو می‌افتم. دو سه قدمی در پیاده‌رو برنداشته‌ام که متوجه می‌شوم انتهایِ پیاده‌رو که به چپ می‌پیچد و مسیرِ من هم است پر از برگ و دانه‌هایِ نخدطورِ درخت است. نگاه بالا می‌برم. همه‌یِ شاخ و برگ‌هایش را برده‌اند و خبری از درخت نیست به جز تنه‌ای تنها و نخدک و برگ‌هایی که برایِ جارو کردن حوصله‌اش را نداشته‌اند.

قدم برمی‌دارم. از کنارش می‌گذرم. قلبم از ثانیه‌ای بعد از دیدنش منقبض شده است و من به رویِ خودم نیاورده‌ام.

درخت را چرا به این روز انداخته‌اند؟

درست است که نوعِ درختِ موردِ علاقه‌ام نیست اما درخت است.

حس می‌کنم مادرش هستم. تصویرِ تنه‌یِ اره شده‌اش ذهنم را فشرده می‌کند.

وقتی چرا در ذهنم تکرار می‌شود به یاد می‌آورم که مردی می‌گفت:« مثلِ درخت باشید. درختا تا نهایتی که می‌تونن رشد می‌کنن. بعد از هر پاییز و زمستون. بعد از هر برگ‌ریزون. اونا باز هم تا جایی که آخرش باشه به قد کشیدن و برگ و میوه دادن ادامه می‌دن.»

زیرِ لب تکرار می‌کنم:« نهایتِ قدت بزرگتر از حدی بود که آدما بتونن تحملت کنن.»

دلم می‌خواهد بروم و به پدرم بگویم:« چرا قطعش کردید؟»

« من از ماه در کنارِ اون عکس می‌گرفتخم.»

«اون حسابی زحمت کشیده بود تا اینقدر قد بکشه.»

دمی عمیق می‌کشم و درِ خانه‌ام را باز می‌کنم:« آدم باید برایِ رشد به مکانی که توش هست هم توجه کنه.»

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

  1. مثلِ درخت باشید. درختا تا نهایتی که می‌تونن رشد می‌کنن. بعد از هر پاییز و زمستون. بعد از هر برگ‌ریزون. اونا باز هم تا جایی که آخرش باشه به قد کشیدن و برگ و میوه دادن ادامه می‌دن.

    چقدر قشنگ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *