« حس میکنم وقتی من رو از دور میبینن از من خوششون میاد. وای چه دخترِ زیبایی. چه جالب و عجیب رفتار میکنه. و دلشون میخواد منو بشناسن.»
خیره به زمین دستِ راستم را بالا میآورم. انگشتِ اشاره و میانیام از بقیه جلوترند. جلو میبرمش گویی دارم صورتِ خودم را لمس میکنم:« دستشون رو به سمتم میارن تا منو بشناسن.»
از نقطهای به بعد گویی دستم به جسمِ داغی خورده است سریع دستم را پس میکشم و اخم میکنم:« ولی وقتی بهم دست میزنن و خودِ واقعیمو لمس میکنن دستشون و پس میکشن.»
و به چشمانش خیره میشوم. آرام میگوید:« چرا؟»
«چون من از دور دوست داشتنیام؟»
«چرا اینطوری فکر میکنی؟»
اخم هنوز بر رویِ صورتم است. آرام به صندلی تکیه میدهم. نگاهم را رویِ سقف میبرم. تکیه دادن و رها کردنِ کمرم ابروهایم را هم رها میکند.
خیره به سقفی که قدیمی بودنِ ساختمان را لو میدهد میگویم:« چون من مثلِ یه کاکتوس یا قابلمهیِ داغ غیرقابلِ لمسم.»
«بیشتر ازش برام بگو.»
با انرژیای تازه تکیه از مبل برمیدارم و مینشینم.
«خانوم مولاعلی. به نظرم هیچوقت هیچکس پیدا نمیشه که خودِ واقعیِ منو بپذیره.»
ابرو بالا میاندازد:« چه کسی که باید این کار و انجام نداده عاطفه.»
دوباره اخم میکنم. از گفتنِ اسمش خوشم نمیاید. ابروهایش بالاتر میروند.
دوباره رویِ مبل خودم را رها میکنم:ن حس میکنم خودم هم به پذیرشِ عمقی که میرسه نمیتونم خودمو بپذیرم.»
3 پاسخ
حست درست میگه چون منم که از دور دیدمت ازت خوشم اومد
به دلم نشستی و دوست داشتم بشناسمت
از همونایی که دلم میخواست بیام و باهات صحبت کنم ولی همش جلوی خودمو گرفتم
من همیشه ترس نزدیک شدن به ادمها رو دارم نه اینکه از ادمها بترسم نه شاید به خاطر اینکه هیچ وقت برای اشنا شدن و دوست شدن با کسی پیشقدم نشدم شایدم از ترس من واقعیه شایدم .. نمیدونم
چقدر خوب میتونم اینو درک بکنم
«ن حس میکنم خودم هم به پذیرشِ عمقی که میرسه نمیتونم خودمو بپذیرم.»
ولی من حتی از دور هم دوست داشتنی نیستم
دفعهی بعد که منو دیدید حتما بیاید خودتون و بهم معرفی کنید. من نمیدونستم شما تو سمینار بودید😍
خیلی کنجکاو شدم بشناسمتون😁🌼
اگه دوباره بتونم بیام
قسمت بشه
حتما