نوشتن؟ نویسنده شدن.
واضحترین تصویری که از کلاسهایِ نویسندگی به یاد دارم دختری است که در کتابخانهای، پشتِ میزی سفید نشسته است و استادش از او میخواهد متنی که نوشته است را بخواند، اما او علاقهای به متنش ندارد و در برابرِ تمامِ همکلاسیهایش کاغذِ نوشتهاش را مچاله میکند، خیره به معلم میگوید:« من متنی ندارم.»
شاید کمی پیازداغ به آن اضافه شده باشد ولی کلیت همین است.
پس؟
نویسندگی؟
آنلاین. مدرس؟ شاهینِ کلانتری. مدرسه؟ مدرسهیِ نویسندگیِ شاهینِ کلانتری.
فانتزی در ذهنِ تو عاطفه؟ کلاسِ حضوری نویسندگی. آخرین باری که به این فانتزی پرداختهای؟ به یاد ندارم.
امروز به چه کلاسی رفتهای؟ نویسندگی، حضوری. چه احساسی داری؟ موفقیت و عشق.
عشق. خب؟ تعریف کن.
کلِ مسیر را غرق در استرس بودم. کلافه از بویِ سیگار و تکرارِ آهنگهایِ بیکلام و قدیمیِ پدر سعی میکردم تنفس پنج ثانیهای را کار کنم.
نه طبقِ معمول به بیابانها چشم دوختم، نه آسفالتِ جاده قلمم را غلتاند.
خداراشکر که رقیه آمد و من توانستم زیرِ سر و صدایِ او به استرسم چیره شوم.
چرا استرس داشتی عاطفه؟ چه عجیب، شما هربار که به مکانی جدید میروید استرس ندارید؟
و چطور پیش رفت؟ عالی. قبل از راه افتادن چندبار زیرِ لب تکرار میکردم:« داری میری کلاس حضوری نویسندگی. داری میری کلاسِ حضوریِ نویسندگی. داری میری کلاسِ حضوری نویسندگی.»
چرا تکرار میکردم؟
« بودن در زمانِ حال یادت نره عاطی. بودن در زمانِ حال یادت نره عاطی. بودن در زمانِ حال یادت نره عاطی.»
اعتراف میکنم از کلاسهایِ آنلاین بهتر بود. اعتراف میکنم گوشت شد و به تنم چسبید.
شیفتهیِ پنجرهیِ آن اتاق شدم. دیدنِ آن پشتِ بام با کلاغ و کبوترهایش فوقالعاده بود. آن درخت. آن کولرِ آبیِ کوچک. فراموش کردم قبل از رفتن به حیاطِ آن خانه نگاه کنم، مدل موتوری که در حیاط بود برایم ناآشنا بود.
پنجره و پرنده و درخت و آسمان و، صدایِ استاد.
از پنجره نگاه میکنم. گوش میکنم. جملههایِ مورد علاقهام را مینویسم.
به تخته نگاه میکنم. به صدایِ استاد گوش میکنم. به فرمِ نوشته شدنِ کلمات ریز میشوم.
«چه میکنی عاطفه؟»
«میفهمی از چی میگویم؟»
«از چی عاطی؟»
«از موردِ علاقهام. از نوشتن. از پنجره و آسمان و پرنده و درخت. از استاد.»
«چرا اینقدر جالب بود؟»
«چون حضوری بود؟ چون صورتِ دوستانم در دیدرسم بود؟»
از شالِ طوسیِ او گرفته تا فرمِ خطِ جالبِ او. از ناخنهایِ خوشسبزِ او تا کفشهایِ خوشفرمِ او.
هنوز پیدا نکردهام. هنوز دلیلی که این حجم از علاقه را پوشش بدهد پیدا نکردهام.
صدایِ تراپیست در گوشم میپیچد:« چرا مدام میپرسی چرا؟»
و پاسخ روانه میشود:« اگر ندونم چرا چطور ازش مراقبت کنم؟ بهتر مزهاش کنم؟»
چرا این جلسه اینقدر لذت بخش بود؟
چون تمامِ عاطفه در آن اتاق بود. جسمش. روحش. پنجره و پرنده و درخت و آسمانش. علاقه و رمانش. استاد و دوستانش.
دنیایِ کوچکم، در کوچک دنیایم.
هشتگ آه غروب غم انگیز؟
نه نه نه.
هشتگ زندگی میتواند در اتاقی خلاصه شود اگر آن اتاق، اتاقی در مدرسهیِ نویسندگیِ شاهینِ کلانتری باشد.
یادم رفت از عطسههایِ خالهریزهای فرفری در پس زمینه تشکر کنم که برایم مقدس است. رقیهیِ عزیزم، از تو ممنونم که برایِ پنج دقیقه حرف زدن دو ساعت در کافه منتظر ماندی. یکی حسابی طلبت.
5 پاسخ
لازم به ذکره که اون رقیه منم😔❤️
ماچی ماچی من مثل همیشه پیش به سوی بی نهایت و فراتر از ان
خوشبحالت عاطی
خوش باشی همیشه
پیام از کیست؟🧐
ای جانم چقدر خوب چقدر قشنگ
و خوشبحالت
منم دلم کلاس حضوری خواست ولی نمیشه
😁💚