دلتنگتم

قرار بود اینجا از چی بنویسم؟

مهم نیست، می‌خواهم از تو بنویسم.

تویی که دلم را کوچک و تنگ کرده‌ای.

«دلتنگتم»

قلبم برایِ تو از جا درآمده است. نه از آن جا در آمدن‌ها که به فشار و تقی سرِ جایش برود.

قلبم برایِ تو از جا در آمده است.

تو باعث شدی قلبم به موجودی جهش یافته تبدیل شود.

برایِ تو در آمد. پر در آورد. شبیهِ جوجه عروسی زشت و کچل ولی نه بی‌پر.

برایِ تو پر در آورده است و تو را ندارد.

چون یاکریمی که از لانه برایِ پرواز پریده است اما پروازِ ناموفقش ختم به گوشه‌یِ پنجره شده.

نه می‌تواند به خانه برگردد و نه راهی به مقصدِ پرواز دارد.

هرچه سعی کردم به لانه برش گردانم همراهی نکرد. حتی سعی کردم دستمالِ کاغذی را دورش بپیچم تا کمتر سرما را حس کند اما نپذیرفت.

و این قلبِ من است. کز کرده است چون آن جوجه یاکریم.

گردنش را تا حدِ امکان کوتاه، پرهایش را تا حدِ امکان از تنش دور و پرها را در یکدیگر به سختی فرو کرده است. که سرما به پرها نفوذ نکند و نفوذ کرد از جسم دور باشد.

قلبی کز کرده با پرهایی که در گوش و حلق و شش‌هایم فرو رفته‌اند.

این قلب قلبِ من نیست ولی در سینه‌یِ من می‌تپد.

این قلب دیگر قلبِ من نیست.

نفس‌هایم مدام سنگین‌اند. نمی‌توانم از بینی دم بگیرم. دمی که با دهانِ باز می‌گیرم به بازدم تبدیل نمی‌شود.

گلویم گس و پراز گرفتگی‌ای حاصل از پرهاست.

گوشهایم پری و عایق به هر صداییست.

کلِ روز را خمیازه کشیده‌ام.

به هر انسانی چون شبیه تو نیست نفرت ورزیده‌ام.

به دل پریده‌ام.

منطق را کوبیده‌ام.

از خود گریخته‌ام.

روح را نادیده گرفته‌ام.

و تو نیستی.

نیستی ببینی چه به سرم آورده‌ای نه؟

خوش به رهایی‌ات. چه می‌شود که خدا یکهو کسی را چون تو رها می‌گذارد و کسی را چون من اسیر در بندِ چون تو رهایی؟
آسمان تاریکش قشنگ است و ماه برایِ ساکت کردنم مرخصیِ ساعتی می‌گیرد.

خورشید برایِ سمتش نرفتن نورش را سیخ‌وار به مغزم فرو می‌کند و غروب زودتر از موعدِ همیشه جهان را ترک می‌کند.

این روزها من دختری پرحرف با حرف‌هایی سرشار از گله و خمیازه و لب‌هایِ آویزانم.

این روزها من؟ دلتنگم.

«دلتنگتم.»

کاش می‌توانستم این را آنقدر فریاد بزنم تا به گوشت برسد.

گوشت را به کدام سمت گرفته‌ای که این متن به گوشت نمی‌رسد؟

تمامِ متن را دلم می‌خواسته لعنتت کنم.

مصلحتِ خدا چیست که من نفرین شده‌ام؟

کارت گیرِ کسی بیوفتد که از تو بی‌خبر است و نفرینش هم نمی‌توانی بکنی؟

معلوم است. این جهانِ بی‌رحم، چرخش به نفعِ بی‌رحمانی چون تو می‌چرخد.

می‌بینمت. همین کافی‌ست.

دلتنگتم. این هم برایِ من کافی‌ست.

همین.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

  1. کارت گیرِ کسی بیوفتد که از تو بی‌خبر است و نفرینش هم نمی‌توانی بکنی؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *