من، تو را دوست دارم. این هیچ انکار و گریزی ندارد.
مطمعنم که دوستت دارم.
چه دوست داشتنی؟ دوست داشتنی که تو را برایِ خودم بخواهم یا بخواهم که مرا بخواهی؟
به آنجا نمی رسد. در نطفه خفه میشود.
دوستت دارم و از این دوست داشتن وحشت دارم.
دوستت دارم و تا میخواهم به دوست داشتنت بپردازم آسیبهایم جسم مییابند و به قلبم حمله میکنند.
دوستت دارم و اصلا به آنجا نمیرسد که بخواهم بیانش کنم چون، حس میکنم تو دوستم نداری.
حس میکنم تو از دوست داشتنم میترسی.
حس میکنم تو ترجیح میدهی دوستم نداشته باشی.
دوستت دارم؟
دوستت دارم. من واقعا تو را دوست دارم و این مهم است اما کارآمد نیست.
مجبور به اعترافم نمیکند. مجبور به نشان دادن. مجبور به شجاع بودن.
چرا؟ چون دوستت دارم.
دوستت دارم و از این میترسم که شجاع شدنم، بیان کردنم ونشان دادنم تو را بترساند. نه، برنجاند.
رنجش و ترست مرا وحشت زده میکند. من تو را دوستت دارم و این هر بار که به این آهنگ گوش میدهم لخت می شود.
دوستت دارم.
نه از آن دوست داشتنهایِ رایج. از آن دوست داشتنها که از قلب به گلو نمیرسند. از قلب به پوست نمیرسند. در قلب پایشان سم ریخته میشود و در نطفه خفه میمیرند. چون جنینی که دو هفته بیشتر ندارد ولی سقط شده است.
چون جنینی که مادرش چشم انتظارش است اما قلب ندارد.
دوستت دارم.
وقتی برایِ سونویِ تشکیلِ قلبِ دوست داشتنت رفتم، تک تکِ سلول هایم گوشی مجزا بودند.
لبخند. اشک. انتظار. شوق. گوش.
صدایی نیامد. و نیامد. و من ترسیدم. دکتر دوباره چک میکند. دکتر میچرخاند. دکتر دکمه ها را میزند. سلولهایم حالا تکتک بغض و گلویی دردناکند. درد میکند. تکتکِ سلولهایم از وحشت درد میکنند.
سر تکان میدهد. بارِ دیگر میگردد. بارِ دیگر تلاش میکند. و تو قلب نداری. تو در درونم قلب نداری. اشک از گوشهِ بیرونیِ چشمانم روان میشود. ردِ پایش رویِ صورتم میسوزد. تو قلب نداری. شوکه. با چشمانی درشت خشکیده به سقف.
چرا قلب نداری؟ دوست داشتنت چرا قلب ندارد؟
به خانه میرسم. رویِ تخت دراز میکشم. دستم را رویِ جنینِ دوست داشتنت میگذارم. چطور ممکن است تو قلب نداشته باشی؟
قلب نداشته باشی چطور به دنیا بیاورمت؟
رویِ پوستم دست میکشم. تو درست همینجایی. در درونم. تو هستی. تو شکل داری.
چطور هستی ولی نیستی؟ چطور هستی ولی زنده نیستی؟ چرا حسرتِ شنیدنِ صدایِ قلبت به دلم ماند؟ خدایِ من این احمقانه است.
احمقانه نیست. وحشیانه است. نه. دنیا نمیتواند اینقدر بی رحم باشد. من نمیتوانم از تو بگذرم. اگر در درونم بمانی چه میشود؟ اگر تو را سقط نکنم چه میشود؟ اگر به دنیا نیاورمت که نفهمند ناقصی چه میشود؟
تو را نگه میدارم. در درونم. کسی نمیفهمد. کسی نمیبیند. دارمت و این کافیست. همین کافیست؟
در من رشد میکنی. بزرگ میشوی. متولد نمیشوی. از من تغذیه میکنی. و سرانجام از من بزرگتر میشوی. و من خواهم مرد. و من خواهم مرد؟
چه اشکالی دارد برایِ تو بمیرم؟ بهتر از این است که رشد نکرده تو را بکشم. بیا باهم بمیریم. بیا با دوست داشتنت باهم بمیریم. با این جنینِ بیقلب که نه متولد میشود و نه میخواهم سقطش کنم.
با تویی که از این جنین بیخبر و به این جنین بیمیلی.
باید سقطش کنم؟ باید؟ چه کسی این باید را باید کرده است؟ شاید تو.
به آمپولی که آماده میشود نگاه میکنم. دستی که سرم در آن فرو رفته است را محکم مشت میکنم. خون از لولهیِ شفافش بالا میرود. نه. آمپول را تزریق میکند. بغض کردهام. گوشهایم ناشنوایند. بهت برم داشته است. بهت؟ ترس. ترس سراپایم را منقبض کرده است. دستم را محکم مشت میکنم. پرستار میبیند. دستی مشت و خونی بالا آمده تا نزدیکیِ سرم.
«خانوم دستتونو چرا مشت کردید؟ خانوم؟ رگتون پاره میشه.»
بغضم میشکند. چروکهایِ گریه صورتم را میپوشاند. مشت را محکم نگه داشتهام. دوستت دارم. من بیتوبودن را نمیخواهم. تو بیمن میتوانی من بدون تو نمیتوانم.
تنِ من از اجبار شروع به سرع میکند. میلرزد. میگرید. جنین را میخواهد.
میفهمی چه میگویم؟
دست انداخته است به مشتم. پرستارِ پر زورِ نامهربان. محکم سعی میکند بازش کند. حتما سرعهایِ زیادی دیده است. من صورت در تختِ کثیفِ بیمارستان فرو بردهام. وسواس را از یاد بردهام. دستم درد میکند. هم آنجایی که سوزن فرو رفته است و هم مشتی که تلاش در باز کردنش دارند. دستم درد میکند. قلبم درد میکند. جنینت درد میکند.
چشمانِ تار و پرم را باز میکنم. تو را در دور میبینم. ایستادهای بی هیچ خطی بر صورت.
من درگیرِ سرعی سلولیام. تو چطور چنین رها ایستادهای؟
آرام مشتم را باز میکنم. سلولهایم تو را میشناسند. میخندی بی هیچ نگاهی. من از تو دورم. تو از من دوری. هیچ ارتباطی بینِ منو تو نیست. متوجهم.
جریانِ سرم را در رگم حس میکنم. سلولهایم از تو دستور میپذیرند. دستم یخ میکند. عضلاتِ جسم و صورتم رها میشوند. صورتم رویِ تخت پهن میشود. من هنوز به تو خیرهام. من هنوز به تو نگاه میکنم. و تو هنوز دوری. و تو هنوز به من نگاه نمیکنی. هیچ چیزی این میان نیست. سلول به سلول باور میکنم.
چشمانم را آرام میبندم. ریز و بریدهبریده نفس میکشم. دستِ بیسرمم را رویِ پوستم میگذارم. جنینِ دوست داشتنت را حس میکنم. دستم به او و او به دستم به دمی گرما میدهد. دمی عمیق میکشم و آرام لب میزنم:« نترس. درد نداره.»
سرمایِ دستِ راستم به پهلوهایم نفوذ میکند. جنینِ دوست داشتنت با سرما و آمپولِ سقط احاطه شده است. دوباره لب میزنم:« نترس. اگر درد داشته باشه هم، خیلی طول نمیکشه.»
6 پاسخ
توووو
تووو یه نفر
خیلی خوب یاد گرفتی
چجورییی قلب منو مچاله کنی
انگار داشت لحظه به لحظه جلو چشمم اتفاق میوفتاد
درد رفت تو قلبم
مچاله شده
بغض شد
🥺🥺🥺
عاطی چطور یک احساس مادری رو اینقدر زیبا نوشتی.
مادری که آخرش هم دلداری میده.🥲
🙂
چقدر قشنگ
فقط میتونم همینو بگم
😍🙏