در اینستاگرام پستی دیدم. میگفت در زندگی چهار چیز انسان را متحول میکند. عشق، موسیقی، نقاشی و از دست دادنِ عزیز.
سه چیزِ اول باعثِ اشتیاق میشوند. بگذارید چهارمی باعث شود شجاع شوید.
من این را تجربه کردهام.
من آدمِ محتاطی هستم. عاشقِ سایه. عاشقِ بالش و تشک. من آسایشم را به آرامش ترجیح میدهم. من میتوانم مغز و قلبم را گول بزنم که به وضعیت راضی شوند اما ریسک نمیکنم.
من هیچوقت در شجاعت ادعا نمیکنم.
اما این تا قبل از آن بود. تا قبل از آن که عزیزی را از دست بدهم.
سوال؛ شما جزوِ افرادی هستید که همیشه به خودشان تکیه میکنند یا جزوِ افرادی که همیشه دنبالِ کسی برایِ تکیه میگردند؟
خب من دومیام. یا بودم؟ هنوز هم هستم.
و بعد از چند سال زندگی در زمین بالاخره حس کردم پروردگار کسی را فرستاده است که من بتوانم بدونِ ترس از دست دادن دلبستهیِ او شوم.
و او از من گرفته شد. بهت؟ وحشتِ به تمام معنا.
مدام تکرار میکردم که خدایِ من نمیتواند تا این حد بیرحم باشد. ولی بود. و او را از من گرفته بود و من هیچ اهمیتی به اینکه بعدا میفهمم واقعا چه اتفاقی به صلاحم بوده است یا نه نمیدادم.
من عزیزی را از دست دادم. نه آن از دست دادنی که بتوانم ببینمش. یا بدانم در این جهان نفس میکشد. عزیزی که نتوانستم حتی صورتش را ببینم و حسرتِ اینکه بفهمم چه شکلی است به دلم ماند.
بعد از این اتفاق عاطفه هرگز عاطفهیِ سابق نشد.
هیچ چیز در این دنیا انقدری مانا نیست که بتوانی جسم یا روح را به آن تکیه بدهی.
هیچ چیز آنقدری مانا نیست که بتوانی وقت تلف کنی.
حالا؟ حالا من میخواهم با جسارت قدم بردارم. بدونِ فکر کردن به اینکه قدمِ قبلی رو به اشتباه بوده است فقط و فقط به همین قدم فکر کنم. قدمِ بعدی که به کدام سمت باشد.
و نمیخواهم به آینده فکر کنم. کلِ زندگیام را به آینده فکر کرده و رنجیدهام. کلِ زندگیام را به آینده فکر کرده و خودم را ترساندهام.
دمی عمیق میکشم. من میخواهم از دنیایی که به اشکهایم رحم نمیکند نترسم.
من میخواهم به از دست دادنِ انسانهایی که میتوانند بدونِ فکر کردن به تو با تو بیرحم باشند فکر نکنم.
من، میخواهمِ سوزنِ پرگار را رویِ خودم بگذارم. سوزن را محکم در مغزم فرو میکنم. درد خواهد داشت ولی بهتر که از جمجمه رد شود و حسابی محکم رویِ خودم بایستد.
در جهان بچرخم. بگردم. بخورم. بخوابم. و موردِ علاقههایم را تجربه کنم. بدونِ توجه به اینکه چه چیزی از دایرهای که میکشم گذر میکند و چه چیزی در آن میماند.
من بعد از وصل شدنِ واقعی و پاره شدنِ اتصالم توسطِ ربنا تصمیم گرفتم دیگر خودم را به هیچ چیز و هیچکس وصل نکنم.
حس میکنم بزرگتر از دهانم حرف میزنم. من آدمِ وابستهای هستم. حداقلش این است که تلاشم را میکنم.
تلاشم را میکنم و همین کافیست. نیست؟
2 پاسخ
همین کافیه عاطی. همین کافیه.
🙂❤️