اضطراری «ورودی‌ها و خروجی‌ها رو مسدود کنید»

از جمله عوارض یا مزایایِ رفتن به جساتِ تراپی آگاهیِ بیشتر در زمانِ حال به اتفاقاتِ درونی است.

یعنی شاید در گذشته حداقل یک روز طول می‌کشیده تا بفهمی چه چیزی را از سر گذرانده‌ای و فلان اتفاق چه احساسی را در تو ایجاد کرده است، وقتی درگیرِ جلسات درمان هستی همان لحظه میفهمی.

و این شگفت انگیز است.

اتفاقی را از قبل پیش بینی کرده بودم. اینکه سعی می‌کنم اتفاق را نگویم سخت است.

اتفاقی را از قبل پیش‌بینی و با خودم طولانی درباره‌اش صحبت کرده بودم.

که آره عاطفه. اگر اتفاق بیوفتد هم به فلان دلیل و فلان دلیل برایِ تو آنچنان دردناک نخواهد بود. تو از پسش برمیایی و آنقدرها که فکر کنی آسیب نمی‌بینیم. می‌توانیم از پسش بربیاییم.

و آن اتفاق دو شبِ پیش افتاد.

نه اینکه کامل رخ بدهد. به رخ دادن نزدیک شد.

نکته‌یِ جالب این است که در حینِ پیش زمینه‌هایش برایِ رخ دادن، من همزمان با تلاش برایِ مبارزه با این اتفاق و رخ ندادنش به خودم یادآور می‌شدم که نترسم. و از پسش برخواهیم آمد اگر اتفاق بیوفتد.

یعنی؟

یعنی در عین حال که سعی می‌کردم از اتفاق افتادنش پیشگیری کنم انرژیِ روحی‌ام را با یادآوری مکالماتی که در گذشته با خودم داشتم بالا نگه می‌داشتم.

و این جذاب است.

این جدید است.

این نوعی قدرت است. نیست؟

به همین خاطر من عاشقِ روان‌درمانگری هستم. روان‌درمانگری؟

کلمه‌یِ درستی‌ست؟

بگذریم. آن بخش خیلی مهم نیست. بخشی که مهم است اتفاقی‌ست که بعدش افتاد.

خودم را حسابی دو ساعتی در اینستاگرام ول چرخاندم. و بعد سعی کردم بخوابم چون فردا صبح ساعت ده جلسه‌ای برای با من بنویس داشتیم.

به تلوزیونِ روشن خیره ماندم. سریال می‌دیدم. و فقط سریال می‌دیدم. و فقط سریال می‌دیدم.

متوجه می‌شدم که شخصیتِ زن دارد برایِ نجاتِ زندگیِ زناشویی‌اش زندگیِ زناشوییِ جاری‌اش را قربانی می‌کند.

دستِ چپم را زیرِ صورتم گذاشته بودم. خیره به تلوزیون. چه اتفاقی افتاد عاطفه؟

زن پیشِ برادرشوهرش رفت. فهمیده بود زنی که برایِ شوهرش نشان کرده‌اند چشمِ برادرشوهرش را گرفته است.

عاطفه؟

بله؟

چه اتفاقی در حالِ افتادن است؟

برادرشوهرش را با گفتنِ اینکه می‌خواهند آن دختر را به برادرش بگیرند تحریک کرد.

برایِ تو چه اتفاقی افتاده است عاطفه؟

آبِ دهانم را قورت می‌دهم. خیره به صفحه‌یِ تلوزیون چشمانم داغ‌تر از معمول می‌شوند.

دختر زیباست. حق دارد نخواهد رویش هوو بیاورند.

عاطفه؟

گوشی‌ام را برمی‌دارم. دیواری نامرئی دورِ مغزم بود. دیواری که حکم می‌کرد هیچ احساسی از بیرون به درون و از درون به بیرون نفوذ نکند.

مغز هم خودش هم قلب را قفل کرده بود. از تجربه‌یِ هرچیزی دوری می‌کرد. منطق؟ به خودت اعتراف کن از اتفاقی که افتاد مثل سگ ترسیده‌ای، غمگین شو، اشک بریز، زجه بزن.

احساس؟ گریز را انتخاب کن. به تخیلات و فانتزی‌هایِ شبانه و قبل از خوابت پناه ببر. به رویِ خودت نیاور که چه اتفاقی را از سر گذرانده‌ای. نگذار ترست به تو رخ بنماید.

همه را آن دیوارِ نامرئی قفل کرده بود.

با آشفتگی به تلگرام می‌روم. دست به دامن دوستانم می‌شوم. کسی به جز گوجه‌چین آنلاین نیست.

از او بدونِ هیچ پس و پیشی می‌خواهم که با من حرف بزند.

تلاشش را می‌کند. حتی می‌خندم.

فراموش می‌کنم؟ نه. فراموش نمی‌کنم.

وقتی صحبت با گوجه‌چین تمام می‌شود بازهم سعی می‌کنم بخوابم اما هیچ فکر و رویایی قبل از خواب مغزِ تحریک شده‌ام را خام نمی‌کند.

از جا بلند می‌شوم. لپ‌تاپ و گوشی را برمی‌دارم و به بالکن می‌روم.

آسمان لپ‌تاپ و گوشی را از دستم می‌گیرد. می‌نشینم در مربعِ کوچکِ لبه‌یِ بالکن و خیره به ماه و ستاره‌ها به ربنا اعتراف می‌کنم.

که ترسیده‌ام.

چشمانم دوباره داغ می‌شوند. ترس صورتش را نشان می‌دهد. من به ترس دستم را نشان می‌دهم. دستی خالی از هر چیزی و سرشار از پررویی.

من پرروتر از آنم. من تو را هم نوازش می‌کنم.

دست جلو می‌برم. سگِ هارش را نوازش می‌کنم و آرام می‌گویم:« خیلی وقته که دیگه نمی‌خوام ببازم. از باختن دست کشیدم.»

بذاقِ چندشش به دستم می‌چسبد. برگِ انگوری از باغچه‌ای که زیرِ پایم هست می‌کنم و خیره به گردنِ عقب رفته‌اش می‌گویم:« می‌دونی من عاشقِ زندگی کردنم؟»

به خودم برگشته‌ام. دیوار شکسته است. ابرو و چشمانم منقبض می‌شوند و با سرتکان دادن می‌گویم:« شکرِ خدا من اتفاقاتِ دردناکی رو تجربه نکردم. اما من عاشقِ تجربه‌یِ هر کوفتی‌ام.»

برگِ انگور را محکم رویِ پیشانی‌اش می‌کوبم:« به هر حیوونی هم عاشقم.»

زوزه‌ای می‌کشد و نگاهی می‌گیرد و عقب می‌رود.

لب‌هایم را جمع می‌کنم:« برو ردِ کارت.»

از گوشه‌یِ چشم با تردید نگاهم می‌کند. دمپایی لاستیکی‌ای که بینِ کمرم و دیوارِ پشتِ سرم گذاشته‌ام را برمی‌دارم و به سمتش خیز برمی‌دارم:« برو میگم.»

اخمی می‌کند و کمی بیشتر عقب می‌رود. دوباره دمپایی را بینِ بدنم و دیوار می‌گذارم و خیره به ماه می‌گویم:« باز اگه گربه بود یه چیزی هان؟»

صدایِ پنجه‌هایش رویِ سنگ‌هایِ ایوان را می‌شنوم. بی‌توجه رو به مونی می‌گویم:« راستی بهت گفتم امروز یه بچه گربه تو خیابون دیدم می‌خواستم برش دارم بیارم خونه؟»
دستانم را به سینه چلیپا می‌کنم. سرم را جوری که گردنم درد نگیرد تنظیم می‌کنم و می‌گویم:« سفید بود با یه خالِ طوسیِ بزرگ رو کمرش.»

ستاره‌هایی که شبیه بادبادک هستند را می‌بینم:« گمش کردم وگرنه الان اینجا بود.»

از گوشه‌یِ چشم به ایوان نظر می‌اندازم.

زیرِ تخت کز کرده است.

سری تکان می‌دهم. تصمیم می‌گیرم شب را در ایوان رویِ آن تخت بخوابم.

پتو و متکاهایم را می‌آورم و رویِ تختی که سگِ ترس زیرش خوابیده است به خواب فرو می‌روم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

  1. عاطی. مثل همیشه از خوندن شگفت زده شدم.
    سوال‌هات رو دوست دارم.
    این نوشته‌های تنها از خود خودت رو دوست دارم.❤

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *