درست این است که تا قبل از نه شب منتشر کنم، ولی « منتشر نکرده نخواب» هم کم چیزی نیست.
از چی بنویسم؟
از اینکه زندگیِ انسان گاهی از هر چیزی خالی میشود.
گاهی وقتی سعی میکنی تا حد امکان وزنت رو پا و دستِ کسی نیوفتد، از یاد میبری که تا چه حد محتاج لم دادن به بالاتنهی کسی هستی.
وقتی سعی میکنم از تکتک آدمها قطع امید کنم که وابسته نباشم و قدرتی که مد نظرم هست را به دست بیارم، به یک «عاطفه جان» دلم گرم شد.
خواب بودم وقتی شنیدمش.
قلبم لرزید و لرزشی گرم از قلبم به اطرافش منتشر شد.
به نیم وجب نرسیده گرما را خفه کردم. از زبانی جاری شده بود که زخمهایش شب و روز مرا نیمجان میکند.
تلنگری شد به کل وجودم.
که تا چه حد محتاجِ محبت از اطرافیانم هستم و تا چه حد هیچ گوشدرازی در اطرافم نیست که این محبت را به من بدهد.
تا بخواهم در فضای مجازی هستند و بعد از میلیاردها گردش و جستجو در اطراف هیچکس پیدا نمیشود.
بغض میکنم.
تا چه حد محتاجِ گرما و محبتم و تا چه حد اطرافم از محبت و گرمایی که قلبم را بلرزاند خالیست.
زندگی گاهی همینقدر پوچ و خالیست.
آخرین دیدگاهها