کاش بمیری/:

چشمانم می‌سوزند. نه برایِ زیاد کردنِ پیازداغ یا توضیح و تفسیر یا آمیختنِ تخیل به متن؛ واقعا می‌سوزند.

یا اعصابم حرصش را سرِ چشمانم خالی کرده است، یا چشمانم دیگر مثلِ سابق در برابرِ طولانی اشک ریختن مقاوم نیستند.

تقصیرِ لازیک است. در هر صورت لازیک این رگ‌ها و چشم‌ها را حساس‌تر کرده است.

دیروز انتشاری در سایت و کانال نداشته‌ام.

برایش عذاب وجدان دارم. شاید گاهی شوکی از عذاب وجدان بتواند تلنگری بر کیفیت متن و انتشارها بزند.

این را هم به خودم می‌گویم تا بتوانم کمی کمتر از انتشار نداشتن احساسِ بدی داشته باشم.

چرا از سوزش چشمانم شروع کردم؟

چون امروز با تمامِ وجود می‌خواهم به درد و غم بگویم:« چرا نمی‌میری؟»

چرا بار و بندیلش را جمع نمی‌کند برود؟ من کمی بیش از تحملِ همیشه‌ام خسته به نظر می‌رسم.

و وقتی اینطور غمگین و خسته هستم نمی‌توانم از چیزی به جز غم و خستگی‌ام بنویسم.

و حس می‌کنم این سایت و کانال از پر شدن با غم و درد ده قلو باردارند.

چشمانم تمرکز را برایم سخت می‌کنند.

بگذار کمی شبیه یادداشت‌نویسی پیش برویم.

امروزم چطور گذشته است؟

در حالِ پذیرش. باز هم پذیرش. و بــــاز هم پذیرش.

بله باز این پذیرش لعنتی.

امروز. کلِ امروز را سرشار از غم بوده‌ام. این دوره‌یِ پی‌ام‌اسِ لعنتی. آخر مرا مجبور می‌کند یک دور طولانی در این سایت و کانال مورد لطف قرارش بدهم.

غمی که به خاطر این پیش لرزه‌یِ وحشتناک در وجودم جان یافت ولی شدیدا کارآمد واقع شد.

هر نیم ساعت یک بار صورت درهم می‌کشم. چشمانم می‌سوزند و خیس می‌شوند. اشک گوشه‌یِ چشم و دیواره‌ی بینی‌ام را خیس می‌کند و پس می‌رود.

بپذیر بپذیر بپذیر.

پذیرش پذیرش پذیرش.

دلم می‌خواهد هرچیزی را مرتبط به پذیرش زنده به گور کنم.

دلم می‌خواهد تک‌تکِ حروفِ پذیرش را جداجدا رنده کنم.

دلم می‌خواهد زندگی‌ام را چون کاغذ مچاله کنم، داخلِ دهانم پرت کنم، بدونِ هیچ رحمی به زبان و حلق محکم قورتش بدهم و مدام آب بخورم.

برگه‌یِ خیس خورده بخورم.

دلم می‌خواهد یک‌بار برایِ همیشه این زندگی را قورت دهم، هضم کنم، دفع کنم برود پیِ کارش.

به قیمتِ زخم‌هایی در گلو که یک‌ماه از خوردن محرومم کنند. یا اسهالی که یک هفته اسیرِ دستشویی‌ام کند.

این زندگی هضم می‌شود؟

نمی‌شود؟

این زندگی دفع می‌شود؟

نمی‌شود؟

اشکِ چشم این چشم‌ها را خاموش می‌کند؟

نمی‌کند؟

دست به چانه به خطی که زیرِ جمله غیب و ظاهر می‌شود خیره می‌مانم.

«از دستت کفری‌ام. شورش و در آوردی. نمی‌تونی مدام آزارم بدی و به یه ذره خوشی خرم کنی.

از بنده‌هات ناامیدم خودت هم که جوابگویِ امیدم نیستی.

برات می‌نویسم که بگم تو نگفتی این موجودِ دو پا رو رویِ این دایره‌یِ‌گردِرومخِ‌قشنگ ول نمی‌کنی؟

من دارم عاطفه‌اتو نمی‌کشم.

از پسِ زندگی و هضم و کوفت و زهرمارش برنمیام.

چشمام می‌سوزه. تخته‌یِ کمرم سنگینه و وقتی کولر و روشن می‌ذارم سردم میشه وقتی خاموش می‌کنم عرق می‌کنم.

فردا پس‌فردا بگی نماز نمی‌خوندی ولت کردم دلیلِ موجهی نیستا.

الان دارم صدات می‌کنم.

جنابِ ربنایِ محترم.

این جانب عاطفه اعلام می‌کنه از زندگی کردن خسته‌اس.

به مشکلات و راه‌حل‌ها و ضعف و قوت‌ها آگاهه، ولی خسته‌اس.

گورِ بابایِ خستگی. ترسیده.

پاشو نور و کائناتت و جمع کن بیا رو این گردالویِ‌مزخرف ولی باشکوهی که خلق کردی.

این اعلامِ وضعیتِ قرمز رو به سیاهه، خب؟

این بخش و واقعا نمی‌کشم.

این نامه باید منتشر بشه اصلا؟

اگر نه پاشو بیا رو زمین بگو هر کوفتی رو منتشر نکن عاطفه‌باباجان.

کنترلِ بددهنیم تو نامه‌ای که برایِ توعه سخت شده.

اعلام کردما؛ نگی چیزی نگفتی؟

سخت محتاجِ رو زمین اومدنتم.

باتشکر.

از طرف عاطفه‌یِ کلافه از ترس.»

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

یک پاسخ

  1. چون امروز با تمامِ وجود می‌خواهم به درد و غم بگویم:« چرا نمی‌میری؟»

    کاش واقعا می مرد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *