تریبونی جدید

یک‌دوسه. یک‌دوسه؟

چک می‌کنیم. این احتمالا تریبونی جدید است.

این یادداشت خبر از این می‌دهد که من از این لحظه به بعد می‌خواهم نوشتنِ مجموعه یادداشت‌هایم در مورد جلساتِ درمان را بنویسم.

منتظر بودم از خانوم مولاعلی درباره‌یِ اینکه چطور شروع کنم و چطور درست بنویسم‌شان بپرسم. که امروز پرسیدم. و او گفت هر هفته جلسه‌ای که آمده‌ای را بنویس.

شاید باید از یک نویسنده هم در این باره نظر بپرسم. نمی‌دانم.

بگذریم. و بعد از او پرسیدم که امروز در جلسه درگیر چی بودیم و چی باید بنویسم؟

اولین چیزی که گفت«فرار نکردن و تجربه‌یِ غم.»

فرار نکردن از غم.

به نظر می‌رسد من از غم فرار می‌کنم. خودم این‌ها  را تلاش‌هایی سالم برایِ افسرده نشدن می‌دانم اما به نظر می‌رسد من باید به خودم اجازه‌یِ غمگین بودن بدهم و از افسردگی نترسم.

این‌ها؟

نفسی عمیق برایِ از بین بردنِ بغض. پلی کردنِ آهنگی شاد یا انگیزشی برایِ پرداختن به مسائلی دیگر. «به کارمون برسیم» گفتن و پاره کردنِ رشته‌یِ افکارِ غمگین. رد کردنِ آهنگِ غمگین. قطع کردنِ نگاهِ خیره به ناکجا.

وقتی داخل اتاق رفتم و نشستم؛ جمله‌یِ سوم یا چهارم این بود:« شدیدا سردرگم، عصبی و کلافه‌ام.»

و بعد از این جمله بلافاصله بغض کردم. بعد از یک هفته حس می‌کردم کسی را دیده‌ام که مرا درک می‌کند. حتی شاید بتواند مرا در آغوش بکشد، بدونِ اینکه لمسم کند. بعد از یک هفته‎‌‌یِ سنگین من کسی را دیده بودم که خیره به چشمانم با احساس همدردی می‌پرسید:« خیلی خسته‌ای عاطفه.»

و من می‌گفتم:« خیلی خسته.»

اما من حتی همان بغض را هم قورت دادم. قورت دادنِ آن بغضِ لعنتی تا اواسطِ جلسه یعنی نیم ساعتِ ناقابل گلویم را سوزاند. مجبورم کرد آبِ سردی که در شرایط عادی نمی‌خورم را انتخاب کنم. مجبورم کرد خواهش کنم برایم نسکافه‌ای درست کنند.

بغض؟

بغض‌هایم آنقدر که پس زده می‌شوند تبدیل به خشم می‌شوند. به فریاد و قهر و خواب و گریز.

«چرا غمت رو پس می‌زنی عاطفه؟»

چرا؟ چون من از غمگین بودن متنفرم. نه اینکه غمگین نباشم، هستم. اما با تظاهر به غمگین نبودن خشم را اضافه می‌کنم. درد را اضافه می‌کنم. گلویم را به سوزش می‌اندازم.

«برو و رویِ این کار کن که غمت رو تجربه کنی.»

«چطور باید تجربه‌اش کنم؟»

غمگین بودن چطور است؟ چطور وقتی غمگین می‌شوم نخوابم؟ چطور وقتی غمگین می‌شوم از گریه فرار نکنم؟ چطور به وقتِ بغض آب نخورم، فیلم نبینم و حواسم را به کار پرت نکنم؟

غمگین بودن چطور است؟ غم را چطور باید تجربه کرد؟

«به خودت اجازه بده بغض کنی. اشک بریزی. نذار به افتادنِ بدنت بکشه. در حین کارکردن غمگین باش. خودت رو به شاد بودن نزن. تلاشی به هیچ سمت نکن. بذار اشک و دلخوری و احساسات منفی‌ت بیان، تبدیل به اشک و بغض بشن و ببارن.»

چطور غمم را تجربه کنم؟ وقتی می‌فهمی چیزی را نداری بلافاصله نگو«اشکالی نداره فلانی را داریم.»

تو این را نداری عاطفه. متوجهی؟ نداری. نداری و نداشتنش واقعا تو را غمگین می‌کند.

به زندگی‌ات نگاه کن. تو در حالِ گذراندن روزهایی سخت هستی. و تنها هستی. و این اشکالی ندارد اما این تنهایی آزاردهنده است.

درست است که افرادی تو را دوست دارند؛ با این حال تو در این مسیر تنها هستی و این اشکالی ندارد، ولی این دردناک است.

دوش گرفتن به جایِ آغوشی گرم دردناک است.

دیدنِ اینکه باید توانایی‌هایِ زیادی را کسب کنی چون افرادی که تا الان برایت آن کارها را انجام می‌داده‌اند دیگر نیستند؛ دردناک است.

اینکه خودت هستی و خودت دردناک است.

اینکه مجبور به قربانی کردنِ چیزی که دوستش داری برایِ چیزی دیگر هستی دردناک است.

اینکه برچسبی رویت باشد دردناک است.

اینکه با این جسم وزنی را بکشی که برایت سنگین است دردناک است.

اینکه از آدم‌ها بترسی و در برابرشان تنها باشی دردناک است.

اینکه درد داری اما گوشی که تو را بشنود نداری دردناک است.

اینکه پایِ تصمیمی بایستی که هیچکس موافق نیست، و تو تنها هستی، این دردناک است.

و من متوجهم عاطفه. جمله‌ای که به الهه گفتی را برایِ خودت هم به کار ببر.

«قابلِ درکه عاطی.»

قابل درک است. غم عجیب نیست. قابل درک است.

اجازه بده بعد از تا کردنِ پنج تکه لباس خسته شوی. رویِ پله‌ها ولو شوی. کمرت از گودی و از گردن رویِ پله به عقب تا شود. استخوان‌هایت خستگی در کنند و روحت اشک بریزد.

اشک‌هایت را پاک نکن. بگذار کلِ صورتت خیس شوند و این را ضعف ندان.

تو فقط، غمگینی. و غم چیزِ عجب یا نابخشودنی‌ای نیست. غم ننگ نیست عاطفه، غم فقط بخشی از تو است. تجربه‌اش کن.

موقع نوشتنِ این پست سه بار توقف کن. در اینستاگرام پست نگاه کن. هیچ حسِ مثبتی از هیچ پستی دریافت نکن و بعد با کلافگی و رگه‌ای از بغض گوشی را قفل کن و به نوشتن ادامه بده.

به خودت، اجازه‌یِ غمگین بودن بده.

خودت را هم درک کن.

تصور کن نفیسه غمگین است. به او می‌گویی گریه نکن؟ نخواب؟

وقتی خواب است پتو رویش می‌کشی. موهایش را ناز می‌کنی. شاید به وسوسه‌ات بله گفتی و پیشانی‌اش را هم بوسیدی. به وقتِ گریه به لبخندی نگاهت را از صورتش می‌گیری مبادا خجالت زده شود و خیره به سمتی دیگر می‌گویی:« تو می‌تونی گریه کنی.»

پس همین الان مداد را از بینِ موهایم بیرون می‌کشم. دو بار موهایم را نوازش می‌کنم. بخشی از موهایم را پشتِ گوشِ راستم می‌زنم.

بغض بینی و چشمانم را سنگین می‌کند.

لبخند می‌زنم:« این غمه. ازش نترس عاطی.»

بارِ دیگر از رویشِ موهایم تا گردن موهایم را نوازش می‌کنم:« تو می‌تونی گریه کنی. چیزی می‌خوای برات آماده کنم؟»

چای به ذهنم می‌رسد.

می‌توانیم به بالکن برویم. شاید ماه امشب بیرون بیاید. شعر هم بخوانیم. دوست داری کمی هم دراز بکشی عاطفه؟

دراز هم می‌کشیم.

تو می‌توانی گریه کنی و من تمام تلاشم را به کار می‌گیرم تا از صدایِ گریه‌ات نترسم. خب؟

خب.

چای؟

چای.

دفتر شعر عباس صفاری؟

عباسِ صفاری.

خوب است. برویم.

« ما می‌تونیم غمگین باشیم. ما می‌تونیم آسیب ببینیم. ما می‌تونیم از شدتِ تنهایی احساس خفگی کنیم. ما می‌تونیم اشک بریزیم. ما می‌تونیم روزی هزاربار از غم و کلافکی کلِ صورتو دست بکشیم. اشکالی نداره. ما آدمیم. ما، آدمیم. مثلِ تک‌تکِ افرادی که دوستشون داری و به وقتِ غم ازشون حمایت می‌کنی و نمیگی غمگین نباش، توام می‌تونی غمگین باشی. و باید به خودت اجازه بدی غم رو هم تجربه کنی. این دردناکه که از شدتِ غم زانو بزنی و با گریه صورتت رو به زمین بچسبونی. اما تویِ غمگین ضعیف نیستی. غم ضعف نیست. غم ضعف نیست. غم ضعف نیـــست. برات چایی درست می‌کنم. موهاتو شونه می‌کنم. اشک‌هاتو پاک می‌کنم و از این می‌نویسم که غمت تا چه حد قابلِ درک و واقعیه. گریه‌ات تا چه حد منطقیه. من تو رو از اشک ریختن دیگه منع نمی‌کنم. تو از این لحظه به بعد محدودیتی برای گریه نداری.

تو حتی، می‌تونی جلویِ هر غریبه‌ای اشک بریزی. اون شاید شوکه بشه ولی من می‌دونم در درونِ تو چه چیزی سنگینی می‌کنه عاطی.

پس، بیا گریه کردن رو با دیدِ جدیدی بپذیریم. هوم؟ دوستت دارم.»

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

3 پاسخ

  1. منم دوستت دارم. تو می‌تونی غمگین باشی. به اندازه دریا گریه کنی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *