تایمِ جلسه تمام شده است. طبقِ معمولِ همیشه رهایش نمیکنم:« خانوم مولا علی؟»
و پشتِ سرش راه میافتم. سوال میپرسم. جواب میدهد. همکارش از اتاقش خارج میشود تا برایِ سایتش عکس بگیرد. حتی خانوم مولاعلی میخواهد از او عکس بگیرد.
کنارِ در پشتِ دیوار ایستادهام. گونهیِ چپم را به درگاه چسباندهام و دستِ راستم هم لبهیِ دیوار است. به عکس گرفتنشان نگاه میکنم. به نظرم نه زاویه خوب است نه جایی که همکارشان نشسته.
به اتاقِ کناری میروند. کمطاقت میگویم:« گوشی رو برعکس کنید خانومِ مولاعلی.»
نگاهم میکند:«چجوری؟»
با دست نشان میدهم که میگوید:« بیا خودت بگیر.»
میروم و با جان و دل مینشینم، چادرم خاکی میشود. صندلی و عسلی و گلدون را جا به جا میکنیم و در نهایت با لبخند رو به خانومی که از او عکس میگیرم میگویم:« این خوبه.»
او هم راضیست.
سوالم چی بود؟
«من تو تجربهیِ غم گیر کردم. چطور ازش خارج شم؟»
مدام پشتِ سرش راه میروم:« تا چند روز نشاط رو تجربه نکنم اوکیه؟»
میخندند که قاعده و قانونی وجود ندارد. برای هر شخصی متفاوت است. صورت درهم میکشم:« من از غمگین بودن متنفرم. کلِ روز رو خوابم. کلِ روز هیچکاری انجام نمیدم.»
خانوم مولاعلی با لبخند میگوید:« تجربهیِ غم که فقط گریه کردن نیست عاطفه. الان بدنت در حالِ تجربه است. به خودت سخت نگیر و راحت باش.»
ادایِ گریه در میآورم:« اما من تازه تصمیم گرفتم تو همهچی جدی بشم. کیفیت کارم و بالا ببرم، کیفیت مطالعه و نوشتنم رو، کیفیت روزهامو. و این نمیذاره.»
مشغولِ جارو کردنِ کفِ اتاق از گلِ کفشِ مهمان قبلی است:« این وسطه؟»
خیره به صورتش سرتکان میدهم. جدی میگوید:« این وسطه همین که کارت و انجام میدی کلاتو بنداز بالا.»
دمی عمیق میکشم:« یه کوچولو تلاش کنم ولی سخت نگیرم؟»
سرش را تکان میدهد. با سماجت:« پس سعی میکنم اما اگر نشد عذا نمیگیرم. قبوله؟»
باز سر تکان میدهد:«خوبه.»
گلی که برایم از گلدان جدا کرده است را میگیرم:« و تجربهیِ غم فقط گریه کردن نیست.»
«آفرین دقیقا.»
با لبخندی دنادننما سرم را تکان میدهم:« دیدید خوب عکس گرفتم؟» و ابروهایم را بالا میاندازم.
با لبخند سرش را تکان میدهد و میگوید:« تو با این حجم از لبخند و شوخی میترسی تو غم غرق شی و افسرده بمونی؟»
میخندم و میگویم:« همین بده همیـــن. من نه خندهامو باور میکنم نه غمم رو. این چه کاریه شما کردید با من؟ این چه دنیاییه پشتِ هر کوفتی یه کوفتِ دیگه هست؟»
به تایید حرفهایم با خنده سرتکان میدهد.
راهم را میگیرم و میروم.
برسیم به امروز. فردایِ دیروز و جلسهیِ تراپی. برنامهیِ پیادهروی داشتم. برای صبح. اما دیشبش خوابم نبرد.
دیشبش؟ عجیب و پیچیده شد. مغزم قاطی میکند. امروز دیروز دیشب.
دیشب قبل از خواب یک دورِ دیگر گریه میکنم. مفصل، حسابی.
این روزها چطور میگذرد؟ هربار که بغض میکنم تلاش میکنم حتما ختم به گریه شود.
به هر بغض آرام میگویم:« اشکالی نداره تو میتونی گریه کنی. تو شرایط سختی رو میگذرونی. اشکالی نداره.»
به موضوعی که باعثِ بغض کردنم شده است با دقت در این که اغراق نکنم فکر میکنم. بررسیاش میکنم. گریه میکنم. صورت درهم میکشم. اشکهایم را پاک میکنم و هربار بعد از گریه به خودم افتخار میکنم.
غمگین میشوم. افتخار از کجا درآمد؟
از آنجایی که به خوبی میتوانم گریه کنم. از آنجایی که انگار بعد از گریه حل میشود. واقعا حل میشود. کهنه نمیشود. من به درستی میفهمم که این جمله مرا رنجاند. به خانواده پشت میکنم. در حینِ هم زدنِ قارچ اشک میریزم. از اینکه برادرم ببیند اشک میریزم نمیترسم.
و اشک میریزم. اشکها جاری میشوند و من میبینم که این جمله چه تاثیری برمن داشت.
دیدن. وقتی میبینمش رنگی جدید میگیرد. آن جمله در وجودم محو و پنهان نمیشود. معنایش با سلولهایم مزه میشود. و من جایگاه و نظرم را به آن جمله پیدا میکنم، به شخصی که آن جمله را به من گفته است.
من روزهایِ سختی را میگذرانم. من فشاری را برایِ تصمیمی تحمل میکنم. من زندگیای داشتهام. و من بعد از بیست و پنج سال سن تازه شروع به دیدنِ آنها بدونِ ترسیدن کردهام.
به پیشانیِ غرور مهرِ سکوت زدهام. و غرورِ عزیز؟ حسابی خودش خودش را تحویل گرفته است و از مکانِ دیگری تغذیه میکند.
غرور حسابی این به خود رسیدن را دوست دارد. این از گریه نترسیدن را. این از قضاوت باکی نداشتن را.
و از پسِ احساساتم احساساتِ دیگری پیش میآیند و دیدنِ این احساساتِ پنهان شده شگفتانگیز است.
از پسِ خشم و غم احساسِ شرم میآید و شرم گویایِ نکتهایست که میتواند مسئلهای مهم را حل کند.
بهتر است اینها را با جزئیات بیشتری بگویم؟
و برمن چه گذشت؟
پذیرفتم که خوابهایِ زیادِ این روزهایم بخشی از تجربهیِ غم هستند.
قبل از خواب به سیری گریه میکنم، غمم را به داستانِ کوتاهی تبدیل میکنم و آرام میخوابم.
صبح از خواب بیدار میشوم. روحم خسته و جسمم خوابآلود است.
دیشب بحث و گریه و جدل و مروری دردناک را گذراندهام.
ساعت نه صبح؛ پیامی به مهدیس که برایم مشکلی پیش آمده است.
زیرِ پتو با کولری خاموش و هوایی گرم سرما سلولهایم را احاطه میکند.
ارسالِ پیامهایِ یادآوری برایِ مرورِ کمپ.
گوشی را رویِ ویبره میگذاریم. وظیفهیِ دیگری بر دوشمان هست؟ نیست؟
دمی عمیق میکشم. پهلوهایم میلرزند. پتو را تا چانه بالا میکشم. امروز هم میتوانی بخوابی. بخواب.
ساعت نزدیک یک است. از خواب بیدار میشوم. نگاهی به خانه میاندازم. دمی عمیق. احساسِ خوبی دارم. این خواب حسابی به من خوش آمده است. این خواب با گریه و نوشتنِ دیشب حسابی روحم را از کدری خالی کرده است.
لبخند میزنم. گوشی را به اسپیکر وصل میکنم. آهنگِ «روز از نو» از تیامبکس را پخش میکنم.
امروز؟ امروز.
امروز من هنوز هم عاطفه هستم. همان عاطفهای که دیشب، جسمش از با خود کشیدنِ روحش خسته بود.
امروز هم خستهام. امروز هم افرادی که زبانشان برایم بلاست اطرافم هستند.
امروز هم من تصمیمی دارم، گذشتهای و آیندهای که چهارستونِ روحم را میلرزاند.
امروز هم من همان عاطفهیِ دیروزم.
ولی امروز؟ امروز کمی خوشحالتر، فقط کمی امیدوارتر و کمی چشمسفیدترم.
امروز بازهم کلهخر و لجبازم. امروز بازهم اصرار دارم دنیایم را بسازم، امیدوارتر از دیروز.
امروز چه روزیست؟
امروز روزیست که من از دیروز برایِ ساختنِ موردِ علاقههایم سمجترم. فقط همین.
2 پاسخ
قابی که برای توصیف عکس گرفتن ساختی دوست داشتم.
سوال پرسیدن. و سمج بودن آخرش.
همین برای ادامه دادن کافیه. سمج بودن.
هشتک سمج باشیم