«با خستگیم چیکار کنم؟» «زندگی»

در دایرکتِ ایسنتاگرامم تراپیستم خانوم مولاعلی ویدیویی که در حال آب‌پاشی گل‌هایی زرد رنگ هستند فرستاد و گفت:« چون صدات هست باید ازت اجازه بگیرم. مشکلی نداره پستش کنم؟»

در ویدیو می‌گویم:«با این خستگی که از بین نمی‌ره چیکار کنم خانوم مولاعلی؟»

و او می‌گوید:« زندگی»

زندگی. کدام خستگی؟

این روزها هر بار که بیکار می‌نشینم جایی آه می‌کشم و پشت‌بندش این جمله بر لب‌هایم جاری می‌شود:« از زندگی خسته‌ام.»

حتی وقتی مشغولِ کاری هستم هم. هربار که کسی چیزی از زندگی یا اتفاقاتش بگوید هم. کلا این روزها خسته هستم و این هفته اولین چیزی که در جلسه گفتم این بود:« خستگیم رفع نمیشه خانوم مولاعلی.»

جسمم بیشترِ ساعاتِ روز را به خواب پناه می‌برد. تحرکم در حداقل است و این خودش می‌تواند دلیلی برای خستگی و خواب زیاد باشد. ذهنم در طول روز به چندین مسئله فکر می‌کند. روحم چون جوجه‌تیغی‌ای که در قسمتِ شکم و سینه هم تیغ دارد با افکار و درگیری مرتبط به موضوعات مختلف سوراخ شده است.

احساسات مختلف از هر تیغ به جسمم وارد و از تیغ‌هایِ دیگر خارج می‌شوند.

گاهی امیدی متکی به رویایی. گاهی خشمی نسبت به شخصی. گاهی عشقی از نگاهی. گاهی وحشتی از تصمیمی. و گاهی غمی نسبت گذشته‌ای.

جریاناتی که با ازدحام و شدت می‌آیند و می‌روند و چنگی بر روحم می‌کشند. سختی‌اش به آگاهی از تک‌تک‌شان است و گذرشان هم به همین آگاهی.

خسته‌ام.

این اعترافی دردناک است؟ چرا دردناک؟ گفت به زندگی‌ات ادامه بده.

پس می‌گویم که. خسته‌ام و این خستگی عادی‌ست. خسته‌ام و برای این خستگی گاهی تا ساعت سهِ ظهر می‌خوابم. خسته‌ام و به خاطرش پیاده‌روی رفتن را کنسل میکنم.

خسته‌ام و این وضعیتِ غالبِ این روزهایِ من است اما گاهی هم شوقی به کاری زیرِ پوستم می‌دود. گاهی هم به خنده برایِ دوستی آواز می‌خوانم و وویس می‌گیرم. خسته‌ام و گاهی هم به جایِ لی‌لی به لالا گذاشتن و خوابیدن، خودم را مجبور می‌کنم بنشینم برایِ نیمه‌یِ دومِ سالم خوشه بکشم.

و این خوشه کشیدن تا یکی دو روز مرا درگیرِ سرچ درباره‌یِ گل‌آرایی یا سفالگری می‌کند. و من ساعاتی از آن دو روز را با شوق به بویِ گِل در سفالگری می‌گذرانم، یا نرمی و لطافتِ گل‌ها وقتی سعی می‌کنم آنها را به زیبایی کنار یکدیگر بچینم.

بله. رفتم نشستم گفتم خستگی‌ام رفع نمی‌شود. سوال این است، آدمی تا نمرده است خستگی‌اش رفع می‌شود؟ نمی‌شود که. آدمی تا زنده است بعضی زخم‌ها را با خستگی از آن زخم به دوش می‌کشد.

بعضی زخم‌ها همیشه بر روحمان هستند. وقتی به شوق قایق‌سواری می‌کنیم یا وقتی با بویِ غذا از خواب بیدار می‌شویم. این زخم‌ها هنوز همان‌جایی هستند که بودند.

این ما هستیم که تمرکزمان بر بو و بالاوپایین رفتنِ قایق است.

پس این روزها که مشغولِ دیدنِ احساسات و اتفاقاتِ اطرافت هستی، خستگی طبیعی‌ست عاطفه.

وقتی داری گذشته را زیر و رو می‌کنی مسلما که کرم و مو و گُل‌هایِ مرده می‌بینی. وقتی در حالِ دیدنِ احساساتت در شرایطی پیچیده هستی مسلما که بیشترِ احساساتی که به چشم می‌خورند منفی و دردناک‌ند.

و تو خسته‌ای. و این طبیعی‌ست. طبیعی است.

طبیعی است که بخواهی بیشتر بخوابی. و تو می‌توانی اگر دوست داری. ولی نظرت چیست یکی در میان به این تمایل‌هایِ گریز و فرارت بله بگوییم؟

یک‌بارش را می‌توانی بخوابی و دفعه‌یِ بعدی را باز خوشه‌ای درباره‌یِ سایت و یادداشت‌هایت بکش.

یک‌بار را می‌توانی با شکمِ گرسنه بخوابی ولی دفعه‌یِ بعد را بلندشو و برایِ خودت تخم‌مرغِ عسلی درست کن.

هوم؟

به زندگی‌ات این‌گونه ادامه بده. با خستگی، با غم. و بعد تعداد دفعاتی که به خستگی بله می‌گویی و به آغوشش می‌روی را کم کن.

و بعد یکهو یک روز وقتی نشسته‌ای پشتِ میز و تنهایی غذا می‌خوری به جایِ اینکه با دمی عمیق بگویی از زندگی خسته‌ای، با لبخندی زیرِ لب خدا را برایِ طعمِ خوبِ غذا شکر می‌کنی. همین.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *