پیامهایی که این روزها از نزدیکترین دوستانم دریافت میکنم:
«هی حالت خوب نیست، باید بیام ببرمت بیرون ردیفت کنم.»
«حس میکنم بهم بیمحلی میکنی، میترسم حالت و بپرسم.»
«نمیدونم چه کاری برات انجام بدم.»
«کم پهنا شدی عاطی.»
و همه زیرِ سایهیِ جملهای از دوستِ نزدیکِ دیگری رفتهاند: «میدونم وضع سختیه، اما کاری از دست من برنمیاد، باید تنها از این شرایط بگذری.»
این روزها در سایه زندگی میکنم. آرام نفس میکشم. تا حد امکان قدم برنمیدارم. نمیخوابم اما در بیداری هوشیار نیستم.
نمیفهمم مشکل چیست.
آنقدرها که دوست اول نگرانم است حالم خراب نیست.
ولی این روزها گویا از دوستانم بدون اینکه خودم بفهمم دلخورم.
سعی میکنم به جملهیِ آخری عمل کنم. دارم سعی میکنم تنهایی از این وضع گذر کنم.
این روزها به این فکر میکنم که دوستیها در غم و بحران عمق میگیرند.
دو نفر در هر شرایطی ممکن است دوست شوند. در غمی دردی بحرانی که یکی گیر کرده است عمقی بهم نزدیک شوند. و این رابطهها شاید در رشد و موفقیتها اثبات میشوند.
وقتی که دوستت غم میکشد غمخوارش میشوی و این تو را از دوست به رفیق میبرد. و بعد در خوشیاش تو خوش میشوی و این رفیق بودنت را اثبات میکند.
هنوز به موفقیتی در زندگی نرسیدهام.
جملههایِ قبلی ربطی به وضعیت الانم ندارند.
حرفم به این است که رفیقِ واقعی چیست و در وضعی که تو «باید تنهایی ازش بگذری» به چه کاری میآید؟
رفیق اصلا باید به کار بیاید؟
رفیق رفیق رفیق.
این روزها چقدر با این کلمه احساس غریبی میکنم. این روزها چرا از دوستانم میترسم؟
این روزها از دوستانم میترسم.
بله. کل این پست به رسیدن به این جمله میارزد.
«من کمکی از دستم برنمیاد خودت تنهایی…تنهایی…»
تنهایی تنهایی تنهایی.
شاید توقع داشتهام دوستانم به جای من سر کار بروند. یا توقع داشتهام دوستانم به جای من سندی را امضا کنند.
چون کاری اینچنینی از دستشان برنمیاید.
متوجهم. کاملا عمقی از دوستی که این جمله را گفته است دلگیرم.
عجیب است.
به خودم گوشزد میکنم که راست میگوید اما قلبم نمیپذیرد.
سرتقِ احمق.
مدام میگوید: «آدما تو مسائلی که توشون توانا هستن ثابت نمیشن، تو زمینههایی که خوب نیستن ثابت میشن.»
به نظرم حداقل در رابطه اینطور است.
هر رابطهای.
تو نه چون پولداری و پول میبخشی مهربان و صادقی، تو وقتی به جایِ کامل سیر کردنِ خودت جوری غذا را تقسیم میکنی که هر دو تهگیری کنید اثبات میشوی.
این روزها که کسی را کنارم برای راه رفتن نمیبینم، شوکه از تنهایی قدم از قدم برنمیدارم.
این روزها که کسی به جز خودم را برایِ بالابردنِ انرژِ و ارتعاشم تلاشی نمیکند، از انسانها بیش از پیش ناامید و ترسیدهام.
این روزها؟
این روزها مهم نیست من در چه حالیام، اینکه من غمگینم یا تنهایم یا شکست خورده و رو به افول اصلا اهمیتی ندارد.
این روزها من خوبم. من حالم خوب است. من در حال ساختنِ عاطفهای غیور و گردن کلفتم.
شما در چه حالید؟
سوالِ اصلی این است.
شمایی که میدانید من به یک ثانیهیِ بودنتان نیاز دارم کجایید؟
با کشتنِ ثانیههایی که برایِ من از اهمیت بالایی برخوردارند خوبید؟
خوب باشید.
خوب است.
این پست؟
«اعلام دلخوری»
از سرمایه گذاریام سرافکنده شدم.
همین و تمام. توقعم بیشتر بود.
آخرین دیدگاهها