هیس، متوجهی؟

باران را دوست دارم.

باران برایم معنایِ خاصی دارد. نه معنایی مثل خرافات.

بین من و جهان قراردادی هست به اسم باران.

هر وقت ربنا بخواهد به من محبتی نشان بدهد باران می‌بارد.

البته ربنا مدام در حال محبت نشان دادن به من است.

ولی رنگِ محبتی که در باران است حمایتی سفت و سخت هست.

هر وقت باران می‌بارد به دل‌گرمی پشتِ در و پنجره می‌روم، در را باز می‌کن.

به قطره‌ها نگاه می‌کنم، بو می‌کشم و گوش می‌کنم.

پروردگاری در حال برقراریِ ارتباط با من است.

در قم زیاد باران نمی‌بارد. گاهی تابستان هم می‌بارد. این بارش‌ها عادی نیستند.

خدا نکند بارانی ببارد و من متوجه نشوم.

اگر ببینم زمین خیس است و باران آمده رفته من ندیده‌امش از اعماق وجود غمگین می‌شوم.

بهترین نوع بیدار شدن از خواب برایم بیدار شدن با صدای باران است.

و امروز؟

دوست دارم باران را در مکان‌های مورد علاقه‌ام تجربه کنم.

امروز در دفتر استاد باران شروع به باریدن کرد.

نتوانستم مثل همیشه‌ام با انگشتانی به عقب برگشته کفِ دستانم را بهم بکوبم.

اما از جایم بلند شدم، جلو رفتم و از پنجره به خانه‌ها نگاه کردم.

تصویرِ قطراتِ باران رویِ ایزوگام‌هایِ مشکی و نقره‌ای را به حافظه سپردم.

و الان اینجا ثبتشان می‌کنم.

ایزوگامِ سیاهی که شبیه ایزوگامِ پشتِ بامِ خانه‎‌یِ پدری‌ام است خیس شده بود. وقتی خیس می‌شوند تمیزتر و سیاه‌ترند.

آب در بعضی مناطق جمع شده بود.

آبی خاکی از خاکِ پشتِ بام. قطره‌هایِ باران در آن بخش‌ها بهتر فرود می‌آمدند. دردشان نمی‌گرفت ولی آبِ زیرشان می‌شکست.

خانه‌ای با بدنه‌یِ سفید که دورِ پنجره‌ها و درش خطی پهن و ابی آسمانی وجود داشت. از دیدنش به شعف می‌آیم.

درختی بزرگ، حتی شاید دو درخت در حیاط دارد.

به ساکنین آن خانه حسودی‌ام می‌شود. در خانه‌ای سفید و ابی رو به درختانی و پشتِ بامی با ایزوگامِ نقره‌ای و شیبدارو

و ساختمانِ دفتر استاد. ساختمانِ دفترِ استاد از بیرون چه شکلی‌ست؟

لبخند به خوردِ صورتم رفته است.

با تک‌تکِ سلول‌هایم حسش می‌کنم.

و زیرِ پنجره. خانه‌ای که رویِ پشتِ بامش سطلِ آشغالی آبی و خالی دارد با یک سری پارچه یا چسب که نمی‌شناسمشان.

و شاخه‌هایِ درختی که تنه‌ و اصلش را نمی‌بینم اما شاخه‌هایش زیبایند.

میخواهم ببینمش. به دیدنش چند بار پیشانی‌ام به شیشه می‌خورد. باید ببینمش. اگر نبینمش؟ حیف می‌شوم.

پنجره را باز می‌کنم و سرم را بیرون می‌برم.

بله. اگر نمی‌دیدمش حیف می‌شدم.

با ذوق می‌گویم:« چه حیاطِ قشنگی.»
خانه‌ای ساده. ورودی‌ای که در ندارد. درختِ بزرگی‌ست.

کفِ حیاط با سرامیک‌هایی آجری با طرح‌هایی مختلف پوشیده شده است. طرح‌هایِ چیدمانی مختلف.

دورِ درخت را مربعی چیده‌اند.

نگرانِ خراب شدنِ پرده زود برمی‌گردم داخل.

پنجره را می‌بندم.

به جایِ قبلی‌ام برمی‌گردم. با شانه‌یِ راست به سمتِ راستِ پنجره تکیه می‌دهم.

خیره به باران و ساختمان‌هایِ خیس از ذهنم صحنه‌ای گذر می‌کند.

هفته‌هایِ قبل ارزو کرده بودم باران را از این پنجره‌ها ببینم. و حالا دارم می‌بینم.

غلظتِ لبخند بینِ سلول‌هایم بیشتر می‌شود و جمله‌ای که استاد در پستِ کانالش گفته بود در گوشم می‌پیجد:« حواست هست داری رویاتو زندگی میکنی؟»

و من در حالِ زندگیِ کردنِ رویایم بودم.

به روزهایِ سنگینِ گذشته دمی عمیق می‌کشم. به شیشه‌یِ پنجره «ها» می‌کنم. طبقِ محمولم یک لبِ لبخند و دو دایره به چشم.

دقیقا در کدام بخش از امروز بارِ روزهایِ قبل را رویِ زمین گذاشتم.

چشانم را می‌بندم.

آرام زمزمه می‌کنم:«میدونی ممنونتم؟»

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *