برای الهه نصیری از این میگفتم که ترس از مورد پسند واقع نشدن در جمعی، ما را به سایه میکشد.
چون احتمالا پدر مادرهایمان رفتارهایمان را نپسندیدهاند و از ما دعوت به سکوت و کمحرفی کردهاند از جمع هراس داریم.
خودمان در جمع قبلتر توسط شخصی پذیرفته نشدهایم. سکوت و لبخندمان به صحبت و قهقههمان ترجیح داده شده است.
پس یادگرفتهایم در جمعهایی که هنوز نمیدانیم رابطهشان با چه شخصیتهایی چیست سکوت کنیم. خود را به سایه بکشیم و ریسک نکنیم.
چه ریسکی؟
ریسکِ نشان دادنِ خودِ ناپسند و عجیبمان. که مبادا دوستمان نداشته باشند و ما با دوست داشته نشدن رو به رو شویم.
و این به سایه گریختن در بعضی جمعها وحشتناک است.
گاهی در بعضی جمعها که مطمعنی از امثال تو خوششان نخواهد آمد و ترس و احتیاط بیشتری داری؛ گاهی هم جمعی را چون دوست داری و تمایل به بودن بینشان داری، ترس و احتیاط بیشتری داری.
چرا از این حرف زدم؟
چون میخواستم از ترس حرف بزنم و بیهیچ دلیلی این صحبتها به ذهنم رسید.
میخواستم از ترس حرف بزنم.
امروز غمی که برای از دست دادنِ یک دسته داشته داشتم تبدیل به ترس شد. نه اینکه احساسِ واقعیام را ندیده باشم، این روزها با سماجت درحالِ دیدنِ همهچیز هستم در حدی که ممکن است چیز جدیدی خلق کنم.
ولی امروز در حالِ چیدنِ وسایلِ سفره در سینی آنی به خود آمدم دیدم ترسیدهام.
حسِ عجیبی داشت. حس کردم مغزم از هر چیز رنگیای خالی شده است.
سفیدیِ امید یا سیاهیِ یاس.
شاید چون ذهنم از هر مولکولِ رنگیای خالی شده بود ترسیدم.
در سینهای خالی از هر پودرِ رنگیای پودر و مولکولی تیز را حس کردم. مولکولهای ترسیدن تیزند نه؟
گویی خاکِ سرخ و تیزِ کویری چون کویرهایِ قم.
پودری زرشکی رنگ که اگر مولکولهایِ پودرش را زیرِ تلسکوب و میکروسکوب بگذارند میبینند شبیه خارِ مغیلانند.
پودری تیز و زرشکی در سینهام پخش شد.
به هیچ دیوار و بافت و عضو درونیای نخورد و همینش ترسناک است. که هنوز در جسم و روحم سرگردان و غوطهور است.
ترسِ نشستنش بر جسمی، بافتی، دیوارهای خواب و خوراک از من گرفته است.
ذهنم به این سمت میرود که ما چه زمانی واقعا چیزی را داریم؟
ما در این جهان حتی مالک جسم خودمان هم نیستیم هستیم؟
کدام بخش از داراییها و زندگیهایمان متعلق به خود ماست؟
مدرکِ دیپلممان واقعا برایِ ماست؟ دقیقا کی؟
وقتی که به نیتش درس میخوانیم؟ وقتی تکه کاغذش را به دستمان میدهند؟ یا وقتی که از اطلاعات و درسهایی که برایِ آن خواندیم استفاده میکنیم؟ به درستی استفاده کنیم یا به نادرستی فرقی ندارد؟
یادداشتهایِ سایتِ من برای من است؟
وقتی به ذهنم میرسند؟ از کجا به ذهنم میرسند؟ کائنات و پروردگار به من میرسانند؟
وقتی تایپ میشوند برای منند؟ یا وقتی در ذهنم حبسشان میکنم؟ وقتی کسی میخواند؟ اگر بخواند تاثیر بگیرد یا نگیرد؟
شاید وقتی خوانده نشده سوزانده میشود.
احساساتمان چی؟ واقعا از درونمان میآیند؟ توسطِ جامعه به ما تحمیل میشوند؟ به خاطر پیش زمینهها شکل میگیرند؟
در تلاشم فلسفهبافی کنم؟
در تلاشم بگویم امروز بعد از چند روز فکر کردن به از دست دادنِ دستهای از داشتههایم، بعد از تجربهی غمی شدید به این نتیجه رسیدم که من پیش از غم ترسیدهام.
برای اولین بار است که ترس از پشتِ غم بیرون میآید. همیشه غم را پشتِ ترس پنهان میکنم.
و اینطور با خود فکر میکنم که از کجا معلوم باز بتوانم چنین چیزهایی به دست بیاورم؟
من واقعا آنها را دارم؟
من میخواهم که آنها را دوباره به دست بیاورم و نیازشان دارم؟
چه بخشهایی از این غم و ترس طمع است؟
چه درصدی از این غم و ترس متعلق به خود من است و متعلق به اطرافیانم نیست؟
ربط را پیدا کردم:
اگر مثلِ ترس از حرف زدن و نشان دادنِ خودم در جمعی باشد چی؟
ترسی اشتباه. ترسی نشات گرفته از باوری که به خاطرِ رفتارِ اشتباه دیگران در ما شکل گرفته است.
چرا برایِ از دست دادنِ چیزهایی که میتواند برای هر کس، شکل و سایز و فرم و سبکی متفاوت مورد پسند باشد نگرانی؟
به این میرسیم که بخشهایی از آن مورد علاقهام بوده.
میخواهم بپرسم دوباره آنها را خواهم داشت؟
سوالِ درمانگرم در ذهنم زنگ میزند: «میتونی دوباره به دستشون بیاری عاطفه؟»
آخرین دیدگاهها