دلم میخواست بپرسم:
«من دیوانهام؟»
یا بپرسم:«من از عقل کافی برای زندگیِ عادی برخوردار نیستم؟»
یا اینکه بپرسم:«من آدم نرمالی نیستم درست است؟»
چیزهایِ زیادی را از جلسهیِ اول تراپی میخواستم از تراپیستم بپرسم.
از همان جلسهیِ اول و هر جلسه در ذهنم مرور میشدند.
«من غیرقابل تحملم؟»
«من باعث آزار و ناخوش احوالیام؟»
«من از خشکیِ زیاد در رفتار و قضاوتِ تیز در چشمانم برخوردارم؟»
«من انسانها را در شرایط بدی قرار میدهم؟»
«من مشکلاتِ روانی دارم؟»
من مشکلاتِ روانی دارم؟
من مشکلاتِ روانی دارم؟ من مشکلاتِ روانی دارم؟
چقدر قابل اعتمادم؟
تیمارستان.
اولین باری که به ذهنم رسید برای حل مشکلاتِ جدیِ زندگیام به مشاوره رجوع کنم را کامل به یاد دارم.
در تاریکیِ اتاق خودم را حبس کرده بودم. در دفتری که جلدی چوبی با کاغذهایِ آ پنجِ کاهی داشت با گریه آزادنویسی میکردم.
نوشتن آن روزها تنها دوست من بوده است.
ترسیده از تاریکی؟ نه.
وحشتزده از غم و تنهاییای که در درون و بیرونم بود تصور میکردم کارم به تیمارستان میکشد.
مادرم مرا در تیمارستان با گریه رها میکند و بد نمیشد اگر من واقعا چیزی نمیفهمیدم. من از این وحشتزده بودم که وقتی او مرا در تیمارستان رها میکند من واقعا دیوانه نباشم.
بفهمم که دیوانه نیستم. بفهمم که بدونِ دلیلِ قانعکننده محدود و محکوم شدهام.
این روزها به نظرم آن روزها احمق بودهام.
تیمارستان ترسناک نیست. حتی جذاب است. اگر مجبور به خوردن دارویی نباشی میتواند محل فوقالعادهای برایِ سمزداییِ روح باشد. سمزدایی از آدمهایی که مثلن سالمند.
در آن دفتر چوبی با گریه نوشتم:«هرکسی که منو به تیمارستان برسونه بعد از هربار گریه کردن تو ساعات ملاقات، اشکهاش و پاک میکنه و به زندگیِ عادیش برمیگرده.
این منم که برای دیدنِ آسمون و رشد کردن و انسان بودن محدود شدم.»
پس دست به کار شدم و اولین جلسهیِ مشاورهیِ عمرم را رفتم.
شاید ده جلسه با آن مشاور پیش رفتم. هرگز از او نپرسیدم:«من دیوونهام؟»
هنوز هم بعد از پنج مشاور از هیچکدام نپرسیدهام.
عدد پنج به روحم چنگ میکشد.
«تو حتما دیوونهای که پنج تا مشاور عوض کردی.»
پس من برایِ از دست ندادن عقلم به مشاور و درمانگر رجوع کردم.
چون زندگی و فشارهایش را به خودم غالب دیدم. برایِ مغلوب نشدن رفتم.
من تواناییِ مدیریت و هضمِ افکار و اتفاقات و دادههایِ زندگیام را نداشتم، دست به دامنِ شخصِ دیگری شدم.
چرا هیچوقت نپرسیدم «من دیوونهام؟»
پرسیدم. به شکلهایِ مختلف. با کلمات و جملههایِ هممعنا.
«من دو قطبی نیستم؟»
«شاید من زیادی بدبینم خانوم بداقی.»
«شاید من بیش از حد سختگیرم.»
«حس میکنم از شکم مامانم افسرده متولد شدم.»
«به نظرم باید بمیرم و آدمهایِ اطرافم رو از دستِ خودم نجات بدم.»
«من از عجیب بودن خستهام.»
«من عجیبترین آدمیام که خودم دیدم.»
«به نظرم من مناسبِ زندگی تو این دنیا و بینِ این آدمها نیستم.»
«من واقعن در خودم تواناییِ زندگی کردن رو نمیبینم خانوم مولاعلی.»
«آدمها بعد از شناختنِ منِ واقعی از من فرار میکنن. بلافاصله بعد از لمسم دستشون و پس میکشن.»
دمی عمیق میکشم. دلم برایی عاطفهیِ آن روزهایم میسوزد.
عاطفهای که انسانها را زیادی باور داشت. هر انسان را آنقدر باور داشت که فکر کند دروغ نمیگویند. حرف مفت نمیزنند. دهانشان بدون تفکر باز نمیشود. انسانها را زیادی انسان میپنداشت.
«تو خیلی خشک و نچسبی.»
«تو حتما افسردگی داری وگرنه چرا تو دورهمیها نمیای و وقتی میای اینقدر ساکت و خشکی؟»
«گپ زدن باتو حال نمیده. تو پایه نیستی.»
«تو عجیبترین دختری هستی که دیدم.»
«میخوای برات نوبت دکتر اعصاب بگیرم؟»
«چرا اینشکلیای؟»
«چرا شبیه هیچکدوم از دخترهایِ همسن و سالت نیستی؟»
«شاید این رفتارها دست خودت نیست. قرص بخوری خوب بشی.»
به این فکر میکنم که در ذهن خوانندههای این متن چی میپیچد.
«شاید واقعن عجیبه»؟
و بلافاصله به خود میگویم:«کی اهمیت میده عاطی؟»
بالاخره به جوابی رسیدی؟
برای اینکه دیوانهام یا نه؟
دیوانهام. بد هم دیوانهام. آنقدر دیوانه که برای شما متن بنویسم ولی برایم مهم نباشد بعد از خواندن این متن چی فکر میکنید.
آنقدر دیوانه که در هیچ چهارچوبی جا نشوم. چهارچوبهایی که دوست دارم را به قیمت مرگ حفظ کنم.
آنقدر دیوانه که دیگر از دیوانه بودن نمیترسم.
دینگ. دروغ.
از دیوانه بودن و عقل را از دست دادن واقعن میترسم. با تمام وجود از لذت نبردن از آسمان و مثل بز با لذت نگاه نکردن به انسانها میترسم.
اما عاقل هم نیستم. مثلن به این فکر میکنم که برای مدتی زندگی در تیمارستان میتواند جذاب باشد.
انسانهایی که هرکدام در عالم خودشان هستند. هر عالم قوانین خودش را دارد. و هیچ دو عالمی با هم تداخل و دشمنیای ندارند.
من بدم نمیآید به دور از انسانهایی که ادعایِ سلامت دارند ولی به سلامت دیگران خواسته یا ناخواسته آسیب میزنند مدتی را در اتاقی دراز بکشم و کتاب بخوانم. پشتِ پنجرهاش قهوه بخورم و بنویسم. به حیاطش بروم و بچگانه در احمقانهترین بازیهایِ عجیبِ همخانهایهایم شرکت کنم.
من بدم نمیآید؟
در نهایت هیچوقت از هیچکدام از درمانگرها نپرسیدم سلامت کامل دارم یا نه.
فهمیدم که از هر صد نفر فقط دو نفر سلامت روان کامل دارند.
فهمیدم که سلامت روان صفر یا صد نیست، خطی طیفی دارد و برایِ نزدیک شدن به نقطهیِ سلامت تلاشِ مداوم لازم است.
به نظرِ من هر انسانی که بندی را محکم به دست و پایش گره بزند از سلامت دور است. نه اینکه گره نزند، بزند. آنقدری که به وقتِ نیاز با کشیدنِ دست و پایش بند باز نشود محکم گره نزند.
فهمیدم که انسان هرچقدر سر و چشم و نگاه و توجهش از خودش دورتر، سلامتش کمتر.
هر چقدر سوزنمان رویِ چیزی یا چیزهایی گیرتر، درصدِ درست فکر کردن و تصمیم گرفتنمان کمتر.
اوووم. دیگه دیگه؟
جملاتی که برایِ من تبدیل به اصول شدهاند.
«کی اهمیت میده؟»
«کی به کیه چی به چیه؟»
«گورِ بابایِ کسی که منو مجبور به خودم نبودن کنه.»
همین.
تمام.
سهشنبهتان غرق در جنونِ سلامت.
آخرین دیدگاهها