از روزِ نودونهم سلام.
نمیدانم دقیقن از چی باید بنویسم. تنها چیزی که میدانم این است که باید بنویسم.
حداقل صدروزهیِ من؟
پس برویم که باهم از امروز صحبت کنیم.
حداقل پنج چیز باید انجام میشد.
- آزادنویسی
- انتشار
- ورزش
- ربنا
- مطالعه
از شروع بگو
امروز را با احساسی مزخرف از ساعت هفتونیم شروع کردم.
با این حس که چرا دیشب مثل روالِ سابق استوری گذاشتهام خودِ سرزنشگرم ساعت هفت محکم به صورتم کوبید.
«چرا باز مثل سابق استوری گذاشتی؟»
«کاش یکم جدی بشی تو زندگیت.»
«تو عاطفهیِ قبل از ورود به مدرسهیِ نویسندگی نیستی، اون استوری مزخرف چی بود گذاشتی؟»
ساعت هفت تا هفتونیم را زیرِ پتو چرخ خوردم. در نهایت بیدار شدم تا این بُعدِ نامحترم بقیهیِ روز را سیاه نکند.
برایِ از دست ندادن روز به لطفِ خودِ سرزنشگرم از هفتونیم بیدار شدم.
به اولین حداقل رسیدم. حسابی آزادنویسی کردم. صفحاتِ صبحگاهی. حسابی نوشتم و در زمینههایِ مختلف برایِ چندمین بار برای زندگی و قدمهایم نقشه کشیدم.
مهمترینِ نقشهها و قدمها هم همین چالش بود.
سه کتاب پیش آوردم که وعدهای یکی را شده یک صفحه بخوانم. در آزادنویسی ایدهآلترین حالتها را نوشتم. حداکثرها را.
دفترچهای که برای نوشتن لیست کارهایم بود را هم پیش کشیدم و لیستی نوشتم. همین الان کنار دستم است. بیش از نصفِ لیست را انجام دادهام.
به بخش ربنا رسیدهام. باشگاه رفتهام. در کانال بعد از مدتها متنی با عنوان «حس میکنم اگر گریه نکنم سرم میترکد.» منتشر کردم. امروز استوری را رها کردم. مطالعه. مطالعه ولی امروز هنوز انجام نشده است. قصد دارم قبل از خواب یکی دو داستانی از مجموعه داستان کوتاههای مهشید امیرشاهی بخوانم.
اتفاقات برجستهیِ روز نودونهمت؟
حداقل سه بار احساسات منفیِ شدید را تجربه کردم، و به آنها آگاه بودم. امروز بیشتر اوقات را با مادرم گذراندم و مادرم در عصبی یا غمگین کردنِ من تواناییِ بینظیری دارد.
در باشگاه اعتمادبهنفسم روندِ نزولی پیدا کرد اما در نهایت در حرکتهایِ پایانی جلویِ آینه عشق به خودِ زشتم را هم پیدا کردم.
دقایقی پیش غم و خشمی قلمبه را که باعثِ نوشته شدنِ متن کانالم شد را تجربه کردم.
سردردی از غم سمتِ راستِ صورتم را اسیر کرد و باور نمیکنید ولی تا به درستی به احساسِ غم و خشمم نگاه نکردم و به بغض گوشههایِ چشمانم دوسهباری خیس نشد آرام نشدم. الان سردرد ندارم. این عجیب است.
برایِ خوشحال بودن و انرژی را بالا بردن تلاش کردم. موضوعی که متوجه شدم این است که کمانرژی بودن دیگران مرا تحریک میکند تا پرانرژی باشم. به این امید که انرژیام به آنها سرایت کند. همان که وقتی غمِ دیگری را میبینم غمِ خودم را نادیده میگیرم. در حدی که انرژیام را بالا بکشم. واقعی.
امروز به من یادآوری شد که به انسانی که تازگی به او تکیه میکنم اعتباری نیست.
امشب باز هم تنهایی یک دور پوشیه از صورت برداشت و من دیدم که صورتِ من را برچهره دارد.
نتیجهگیری از امروز؟
به شرطِ تلاش و فقط تلاش، نخواسته هم میتوانم به خودم شوق و خوشحالیای هرچند موقتی بدهم. غیرواقعی نه، موقتی. واقعی ولی موقتی.
امروز بنری از امیرالمومنین در ذهنم دوباره روشن شد.
«هرکاری رو هرچند بیارزش به بهترین شکل انجام بده.»
پس به خودم گوشزد کردم که هرچقدر خسته حتی یک ست یا دو حرکت هم از ورزشها کم نکن.
امروز فهمیدم من اگرچه تنها ولی توانا در کمرنگ کردنِ تنهاییِ خودم و دیگران هستم.
امروز؟ امروز با کیفیت بالایی شروع شد. غلتان و خونین و گِلی خودش را به این ساعت کشاند. با انتشارِ این پست، نوشتنِ گزارش و شکرگذاری در پوشهای که امروز ساختم و خواندن داستانهایِ کوتاه باکیفیت تمام هم خواهد شد.
از خودم ممنونم. بابتِ امروزی که گذراندم و احساساتی که تجربه کردم از عاطفه ممنونم. و عاجزانه به خودم التماس میکنم که این چالش را نکُشم. همین.
امروز در بخش سیو تلگرام نوشتم: «تو برای من هیچکس و خلق نکردی.
اگر اینقدر دوستم داری که میخوای تنها باشم،
خودمو بکشم بیام پیشت؟»
«یکی از کارهایِ جذابِ امروزم گرفتنِ این عکس برای این پست بوده است، هرچند بیکیفیت یا نادرست.»
آخرین دیدگاهها