امروز روزِ سومی بود که باید حداقل را حفظ میکردم.
الان ساعت 22:35 است.
امروزم را بد شروع کردم. افتضاح. بعد از بیدار شدن به سمتی مبلِ راحتی رفتم. رویِ دستهیِ بههم چسبیدهشان نشستم و بالاتنهام را رویِ تکیهگاهِ تپل و گردش رها کردم.
امروز تمایلی به بیداری نداشتم. امروز باز هم تمایلی به بیداری نداشتم.
با این حال از خودم خواستم که با توجه به حال و تمایلاتم پیش نروم. با قرار و مدارها پیش بروم. پس؟
از قرارها چه خبر؟
امروز با تاخیر به قرارها پرداختم. امروز از بیحالی قبل از هرچیزی به اینستاگرام پناه بردم. به سختی خودم را پایِ صفحات صبحگاهی کشاندم و نشستم و رضایتِ حداقلی را با صفحاتِ صبحگاهی به امروز بخشیدم.
امروز چهارشنبه بود. امروزم از دیروز بهتر بود. مطالعهیِ امروزم بیشتر از دیروز بود. امروز کارِ نصفهیِ هفتههایِ اخیرم، ویرایشِ اولِ داستانِ «ویرانواران» را تمام کردم. هم از کانالِ «تردیدار» چند پست خواندم هم از کانالِ «گفت و چای / فهیم عطار». امروز برایِ ربنا هم بیش از روزهایِ اخیر وقت گذاشته شد. توسط ربنا به جلسهای برای فلسفهیِ دینی دعوت شدم و واقعن به همچین جلسهای در بیرون از خانه نیاز داشتم.
وقتی از جلسه بیرون امدم سبکیای روحم را گرفته بود. انتشار هم در سایت و کانال و حتا اینستاگرام انجام شد. آزادنویسیِ امروز کم بود. دلم میخواهد بعد از انتشار این پست کمی با کسی در قالب نامه حرف بزنم.
ورزش. امروز به ورزش نپرداختهام. باید، حتمن قبل از خواب مدیتیشن کنم تا گزینهیِ ورزش هم تیک بخورد. چرا مدیتیشن گزینهیِ ورزش را تیک میزند؟ نمیدانم. شاید هم باید قبل از خواب در خانه کمی رژه بروم.
چیزی برای گفتن داری؟
میخواهم بخشِ دوم متعلق به خودم باشد. میخواهم به خودم بگویم:
«عاطی، من کاملن حواسم به توعه. خیلی بیشتر از هرکسی دارم میبینمت.
من عاشقِ توام. خیلی بیشتر از حداکثری که هر کسی بتونه عاشق باشه.»
به خودم با بغض میگویم: «میدونم روزای سختی رو میگذرونی. میبینم که چقدر نیاز به توجه و علاقهیِ شخصی که توجه و علاقهیِ سالم رو بلد باشه داری. من به جای دنیا متاسفم که شخصی که باید این روزها کنارت نیست. ولی فکر نمیکنی شاید اون شخص خودت باشی؟
شاید هم نباید بگیم شخصی که باید. شاید باید بگیم شخصی که اگر بود بهتر بود.
بااینحال عاطی، من عاشقتم. بهت افتخار میکنم. به تکتکِ سکوتهات. به تکتکِ ترکهایِ قلبت و تکتکِ بغضهات. من بهت افتخار میکنم که تو این شرایط هم اصولت رو کنار نمیذاری.
لطفن کمالگرا نباش و نگو که میتونی بهتر باشی اما نیستی. تو همیشه بهترین نسخه از خودتی.
عاطفهیِ من، به من گوش کن. تو برایِ این زندگی کافی هستی. خدا با هر انسانی اونطور که بهش باور داره رفتار میکنه و ما باور داریم که خدا با ما خیلی مهربونه. کم نیار عاطیِ من. من بهت اعتماد دارم. من بهت باور دارم.
میدونم چیزهایی که طبیعیترین حقوق تو هستن از تو منع میشن. میدونم که هیچوقت نمیبخشیشون. اشکالی نداره عاطیقشنگم. اشکالی نداره. میدونم میرنجی، میدونم. مطمعنم خدا بهترش رو بهت میده. مطمعنم. مطمعنیم عاطفهیِ گوگولیِ من.
مواظبِ خودت و چالهایِ گوگولیِ رو چونهات باش، باشه عاطیگوگولی؟»
در نهایت «عاطیگوگولی» در اوجِ غم و احساس ریزخندهای به صورتم میراند و لبهایم به راست کشیده میشود.
از امروز میخوای چی رو از یاد نبری عاطیگوگولی؟
خواندنِ داستان آلبوم از مهشیدِ امیرشاهی را. امروز بعد از پایانِ داستان حس خیلی خوب آمیخته با حسرت داشتم. آرزو کردم من هم بتوانم مثلِ مرجانِ داستان چنین آلبومی را بسازم. آلبومی که شروع و پایانش عکسی از من و عکسی از فرزندم باشد.
امروز؟ امروز از نفیسه بابتِ اینکه نایستاد مرغِ سوخاری بگیریم بخریم دلگیر شدم.
امروز باز با چشم دیدم که مهم نیست روز را چطور شروع کنی، میتوانی با وجودِ حالِ روحی و جریاناتِ منفی طرحهایی را بر روز حک کنی که وقتِ خواب دلخوش باشی روزت نسوخته است.
امروز؟ امروز اتفاقی افتاده است که از آن خرسند بودهام اما الان به یاد نمیآورم. امروز از خواندنِ پستِ «من»هایِ زهرا مرادپور خیلی خوشحال شدم.
امروز مریمِ کشفی به من گفت که باید کمی جنون به زندگی بیافزایم تا به رنگِ خاکستری و مزخرفِ زندگی، جذاب هم اضافه شود. این مکالمه را خیلی دوست داشتم.
امشب برادرم تا این ساعت که یازده است پیدا نشده است. نمیدانم گم شده است یا نه.
امروز به من یادآوری شد که انسانهایی که به ما آسیبهایِ جدی زدهاند، هرچند تفِ سربالا باید تا حدِ تواناییهایِ یک تف دور انداخته شوند. تا حدِ امکان دور تف کنید. باید جک در تایتانیک را صدا کنیم تف کردن یادمان بدهد؟
چرا که شاید ما آسیبهایی که زدهاند را حل کنیم و بپذیریم، آنها تا وقتی که نفهمند سمی هستند و آسیبزننده برایِ ما خطرناکاند، خیلی خطرناک.
دیگه؟ امروز؟
امروز کائنات همراهم بود. دلم برای مهتا تنگ شده بود. نامهای که خطاب به او بود ولی برایِ شخصِ دیگری بود را نوشته بودم. ساعاتی بعد شخصی زنگ زد و سراغش را گرفت و توانستم به بهانهیِ او پیام بدهم. اگرچه که نمیفهمم چرا نتوانستم و نخواستم که به او بگویم دلتنگش هستم.
امروز از مطالعه خیلی لذت بردم. امروز برای ورزش نرفتم. امروز به کلاس سیدعباس رفتیم و از این کلاس خیلی لذت بردم.
امروز از چیزی که استاد کلانتری گفته بودند استفاده کردم. در شروع کلاس سیدعباس ذهنم درگیرِ کلاسِ «سایتِ نویسنده» بود. محکم به خودم کات گفتم و حواسم را به سیدعباس دادم.
امروز؟ امروز دربارهیِ یکی از مهمترین درگیریهایم از سیدعباس پرسیدم و جوابی که داد قانعم کرد.
امروز به طورِ کلی جدایِ از جریاناتِ درونی و بیرونی، روزِ خوبی بود.
ممکن است روزی خوب باشد در حالی که جریاناتش خوب نبوده است؟ بله.
آخرین دیدگاهها