اولین‌چالشِ اولین‌چالش

این اولین چالشِ زندگیِ من است که قصدِ جدی برایِ حتمن، به سرانجام رساندنش، دارم.

قبلن هم به چالش‌هایی ورود کرده‌ام. مثلن دوازده یا چهارده یا پانزده روز ساعت پنج صبح بیدار شدن با رنه سینانی.

اما از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان می‌پیچاندم. گاهی فقط روزهایی که لایو داشت بیدار می‌شدم. یا گاهی بیدار می‌شدم وارد لایو می‌شدم و می‌خوابیدم.

شرکت می‌کردم، انجام می‌دادم، لذت هم می‌بردم، ولی به عنوانِ چالشی کامل شده در زندگی‌ام ثبت نشده‌اند.

و من خیلی اصراری هم ندارم اما دلم می‌خواهد این چالش به عنوان اولین چالشی که حتمن، تا پایان، به آن پایبند مانده‌ام و هرگز این پایبندی را از یاد نخواهم برد به زندگی‌ام اضافه کنم.

 

از امروزم بگم

 

اول این‌که شدیدن از این وبلاگ‌نویسیِ روزانه خوشم آمده. کلِ روز را در اتفاقات و رفتارها دنبالِ سوژه‌ای برایِ این پست بودم.

از مجموعه داستان‌هایِ مهشید امیرشاهی امروز داستان «نقاهت» را خواندم. دوجا از متن به جای استیکرِ خنده سه‌تا چشم و لب‌هایِ باز و کِش آمده کشیدم.

امروز نتوانستم آزادنویسی داشته باشم. اصلن. و این الان در دلم برجسته‌ترین حسرت برای امروز است. امروز برای کاری با خانواده به تهران رفتیم.

لقمه‌ای درشت برایِ خوش‌گذرانی برداشتم. هر سه کتاب را برداشتم. دیروز به لیستِ مطالعه «بیست کهن‌الگویِ پیرنگ» را اضافه کردم. قصد داشتم امروز کتابِ «سبک‌ها و مهارت‌های ارتباطی» را اضافه کنم.

پس پاکتی قرمز را از سه کتاب و تخته‌شاسی و برگه‌هایِ آچهار پر کردم. برایِ خودم نقشه کشیدم که:

«من که به عنوان گوگل‌مپ می‌رم. این‌روزا هم که تهران حسابی بارونیه. می‌برمشون. من تو ماشین می‌مونم. گوزل‌گوزل کتاب می‌خونم. رو برگه‌هایِ آچارِ نازکم آزادنویسی می‌کنم. بارون و نگاه می‌کنم و چایی می‌خورم و یکی از رمانتیک‌ترین روزها و خاطره‌ها رو برای خودمو کتابا و کاغذا و خودکارا رقم می‌زنم.»

 

زهی خیالِ باطل

 

زهی خیالِ باطل از کجا آمده است؟ معنایِ دقیقش چیست؟ درباره‌یِ آن از کی بپرسم سریع‌تر به جواب می‌رسم و سوختِ کمتری خرج می‌کنم؟ کِی از دنبالِ لقمه‌یِ آماده گشتن دست می‌کشم؟

با این تصویر رفتم. از اتوبان قم هوا دونفره بود. همه‌یِ عاشق‌ومعشوق‌ها در خیابان به یک سمت من‌وکتاب‌وکاغذهایم به یک سمت.

در تهران که فضا دیوانه‌کننده بود. کم‌کم درحالِ علاقه‌مند شدن به تهران هستم. کم‌کم علاقه‌ام از ترس و نفرتم پیشی می‌گیرد.

خلاصه که هوا عجیب بود. اما شانس چندان یار نبود. جایِ پارک در کوچه‌یِ پردرخت و آسفالت‌خیس و بن‌بستِ موردِنظر پیدا نشد. چه کوچه‌ای بود.

ماشینی که قرار بود خانه‌یِ عشقِ من‌ولغات باشد به قعرِ پارکینگ رفت. از معشوق‌ها مهشید جدا شد و از قلم‌ها ماهیِ‌هدیه‌یِ‌فائزه. در کیسه‌ای که رویِ آن دستِ راستم را نقاشی کرده و نوشته‌ام «خودت را زندگی کن» انداختمشان و راهی شدم.

فانتزی‌ای که پرورانده بودم کلن سوخت. هوایِ آزاد و باران و چای و درختانِ رقصان؟ تبدیل به گرمایِ درون و گشنگی بازهم در محیطی‌بسته‌پرازانسان و تلاش برایِ تمرکز رویِ داستان شد.

 

تلاش‌ها و جریان‌ها و در نهایت الان؟

 

به نظر می‌رسد در این پست‌ها بخش سوم از همه طولانی‌تر می‌شود.

خب. صبح سخت شروع شد چون خواب زیادی می‌چسبید و دیر خوابیده بودم. فانتزیِ شیرینم شهید شد ولی من کم نیاوردم. رفتم زیرِ باران و با صدایی کودکانه چندبار گفتم: «بـــارونــــه. بارونه بارووون.»

داستانِ «نقاهت» انسان‌ها و محیط را حریف شد. دمِ مهشیدشان گرم. حسابی مرا کشیدبرد و من بینِ جمع مثل خل‌مشنگ‌ها به داستان می‌خندیدم. از همراهی با دختری ده‌ساله واقعن ده‌ساله شده بودم.

پس امروز به حداقلِ مطالعه پرداخته‌ام. در راه به حداقلِ ربنا رسیدگی کردم. با تسبیحم پنج ذکر را گفتم و طبیعت در کیفیتِ یاد کردنِ پروردگار همراهی‌ام کرد.

این پستی که درست همین الان از نوشتنش سرشار از شوقم حداقلِ بخشِ انتشار را تیک می‌زند اگرچه که امروز در استوری‌ها هم خودم را نشان داده‌ام و کانال را به جمله‌یِ «اگه هربار که دل‌تنگت می‌شم دل‌تنگم بشی چی؟» به‌روز کردم.

امروز باران به من چیزهایِ عزیزی را هدیه داد. دلتنگی برایِ چند نفر. کسی که از او دورم چون من خواسته‌ام و کسی که از او دورم چون او خواسته؟ مسجدی بزرگ و آبـی را دیدم که استوری کردم و از دیدنش به شوق فشرده شدم.

حداقلِ ورزش؟ حداقلِ ورزش دو روز است از دست رفته است. دروغگو در این چالش دشمنِ خداو کلِ جهان‌و هفت‌جدو‌آبادش است. شورِ اغراق را در این پست درآوردم.

دیروز مدیتیشن نکردم. از این حرف می‌زنم که رژه هم نرفتم. باید برایِ ورزش فکرِ اساسیِ اساسی‌ای بکنم.

پس؟ حداقلِ مطالعه یک داستانِ شیرینِ ده‌ساله خواندم. حداقلِ انتشار؟ امروز انتشار به حداکثر نزدیک بود. ربنا هم که طبیعت دستی به سرمان کشید و خوب بود. ورزش هم انجام نشد. آزادنویسی هم این پست با آزادیِ تمام نوشته شده است اما بعد از انتشار این پست هم سعی می‌کنم کمی آزادنویسی داشته باشم.

 

وقتِ اضافه

 

صدایِ تهیونگ در گوش‌هایِ من می‌پیچید و دوباره به این فکر می‌کنم که خدا بعضی‌ها را واقعن با تواناییِ عجیبی خلق کرده است.

وقتِ اضافه‌یِ این پست مرتبط به سردرد است.

این‌روزها سردردی عجیب را تجربه می‌کنم. گویی در بخشِ جلوییِ سرم و چشمانم سلول‌ها سیال شده‌اند و می‌خواهند بیرون بریزند. کاش فقط بیرون بریزند. اصلن خداکند بیرون بریزد. موضوع این است که درد می‌کنند و بیرون نمی‌ریزند. با حالت تهوع همراه است و حس می‌کنم هرلحظه ممکن است منفجر و به‌درک واصل شوم ولی نمی‌شوم و این انتظار کشنده است.

از تهران که راه افتادیم من با سردرد بعد از راهنمایی پدر به جایی که بتواند از آنجا راهِ خانه را پیدا کند خوابیدم. خوابیدم. تا قم خوابیدم. به قم رسیدیم بلافاصله ساعتی را خوابیدم. گرمم شد بلند شدم جایِ خواب را عوض کنم که یکهو، یکهو؟

نوشتنِ این پست برخلافِ همه‌یِ دفعاتِ قبل مرا به جعبه‌یِ داروها کشاند. مسکنی قورت دادم. کتری‌ای پر کردم و پایِ این لپ‌تاپِ طوسیِ عزیز نشستم.

در این چالش من برخلافِ چالش‌هایِ قبل در مسیرهایِ آشنا قدم برنمی‌دارم.

درست همین لحظه موجودی در ذهنم مدام زر می‌زند که: «همه‌یِ حداقل‌ها رو انجام ندادی. همه رو نه. ورزش؟ ورزش رو انجام ندادی. ورزش ورزش.»

متوجهم شنیدمت زنک. از فردا ورزش را باید قبل از تاریک شدن هوا حل کنم که به شب نکشد و سنگین نشود.

پس؟

امروز 23/آذر/1402

با ذوقی عجیب به تهران رفتم و با تمامِ توان برایِ کامل برشته نشدنِ ذوق تلاش کردم. نتیجه داد و لحظات و اتفاقاتِ خوبی را تجربه کردم.

از امروزم هم با وجودِ دردهایِ افتضاحِ اخیر حالا یاروحی یاجسمی رضایت دارم چون به حداقل‌هایش پایبندم.

این روزها با وجودِ تخریب‌هایِ فراوان در حالِ احیایِ اعتمادبه‌نفس از طریقِ همین چالش هستم. راضی‌ام.

امروز بعد از ماندن زیرِ باران جمله‌ای مدام در گوشم زنگ می‌خورد.

«گذر از باران بدونِ چای حرام و بدونِ یار مکروه است.»

به با یار بودن نمی‌شود خیلی سخت گرفت. خدا چای را از ما نگیرد.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *