در حالی که انسانهایِ عادی صبح از خواب بیدار میشوند و یکهو کاری غیرمنتظره انجام میدهند، من شبها قبل از خواب یکهو چیزی دلم را میزند و کلِ خواب را ناخودآگاهم بیداری میکشد. دوروبرِ موضوع چرخ میزند و مرا میآزارد.
دیشب قبل از خواب یکهو حس کردم موضوع چالشِ صدروزهام مزخرفترین موضوعیست که کسی میتواند در سایتش به اشتراک بگذارد.
چه احمقانه.
«من تصمیم میگیرم صد روز حداقل یه ذره این کارها رو انجام بدم و هرروز به شما گزارش میدم و شما هم بیاید و اتفاقاتِ روز و سرِ سوزن انجام شدن این کارها رو بخونید.»
مزخرف است. بیمعنیست. صورتِ آدم را درهم میبرد که چه بیکاری که ما را هم بیکار فرض کرده است.
با سحرمحمدقاسمی دراینباره صحبت کردم و او گفت باید ببینی چرا اینکار را انجام میدهی.
گفتم: «بیشتر برام یه تعهده که حتمن انجام بدم و خوانندهها ناظر باشن.»
و به نظرم اینهم مزخرف است. باید چیزی که شما هم دوستش داشته باشید را داشته باشد. چیزی که به کار شما بیاید. علتی برای اینکه بخوانید.
استاد پیشنهاد دادند موضوع را عوض کنم. واقعن دلم میخواهد این کار را انجام بدهم، واقعن. من استعدادی بینظیری در رها کردنِ هرچیزی در هر زمینهای پیش از هرموفقیتی دارم.
صدایِ درمانگرم در گوشم زنگ میزند: «کافیه عاطفه داری خودت رو میزنی.»
این چالش ناموسِ توست و تمـــام
ناموس. ناموس. ناموس. ناموس.
من واقعن از روزهایی که حداقلِ کارهایِ درست در آن نباشد خستهام.
من واقعن این چند روز از هرروز هرروز انجام دادنِ آن پنج کار و گزارشش در اینجا لذت میبردم.
من میخواهم یکدسته «منمن» هم اینجا راه بیاندازم.
من واقعن حرفِ حسابی برای گفتن ندارم.
من نه به درستی در جلساتِ درمان شرکت کرده و تمام کردهام که ادعا کنم و اختصاصی حرف بزنم نه از نویسندگی باز هم آنطور که بتوانم حرف بزنم سر در میآورم.
من هیچوقت به هیچچیز آنقدر جدی نپرداختهام که بتوانم در آن صاحبنظر باشم.
من هیچ نقطهیِ قویای در خودم نمیبینم که رویِ آن آفتاب از ذرهبین رد کنم و با شما به اشتراک بگذارم.
من از رها کردنِ همه چیز خستهام.
من از نداشتنِ هیچ چیز حسابیای در پروندهام خستهام.
من امروز افتِ خلقِ شدیدی دارم.
من دلم میخواهد برای اولینبار در این زمینه لجبازیام را فعال کنم.
من حس میکنم این اولین باری است که لجبازیِ اردیبهشتماهیام میتواند مفید واقع شود.
من نمیتوانم این چالش را رها کنم.
من نمیخواهم.
من میخواهم مثل کنه به این چالش بچسبم حتا اگر در پایان پشیمان شوم.
پس؟
پس عاطفهیِ گوگولی و عزیز اصلن مهم نیست از چشمت افتاده است یا از دلت یا از سرت، رهایی نداری. و تو مجبور به تجربهیِ یک مسیر برای اولینبار با تمام سلولهایت هستی. آزمون و خطا. یادگیری. رشد. چون مار پوست انداختن. یا چون گرگینهای تبدیل شدن. رهایی نداری. بنشین و بیخود خودت را به ایندر و آندر نزن.
خب درست هم که انجامش نمیدهی. بخشِ ورزشت هرروز میلنگد.
پس کارِ دیگری میکنیم.
حداقلی متفاوت، تعریفی متفاوت.
از این به بعد بخشی ثابت داریم برای مطالعه. هرروز حتمن باید یک داستان یا یادداشتی را بخوانیم و دربارهیِ آن نظر بدهیم. حتا میتوانیم مثلِ پستی متفاوت آن بخش را مفصل بسط بدهیم.
از این به بعد باید گزارشی ریز از آزادنویسیها بدهیم. یا از مسیرِ آزادنویسی یا حجم و اندازهاش و سبکی که در آن نوشتهایم.
و انتشار؟ دیگر پستهایِ مرتبط به این چالش پستی برای انتشار به حساب نمیآیند. باید هرروز حداقل یک لینک از کانال یا سایت در اینجا لینک شود تا به آن رجوع کنیم. خوب است. این خوب است. این را دوست دارم.
چیزی جز روزمرگی بگو
روزمرهگی؟ روزمرگی؟
امروز یک روزِ زبرِ لعنتی بود. مثلِ روزهایِ قبل از خواب بیدار شدم. مثل روزهای قبل کارها را پیش بردم. ولی نوشتنِ پستی با موضوع تراپی گره خورد. زمان تند رفت، قلم نرم شد و گره خورد و ذهنم افسار را گم کرد.
تا به حال استرسی برای کلاس و پستهایِ سایت نویسنده نداشتم. به لطفِ فائزه اعظمی این سری آنقدر استرس داشتم که از صبح تا بعد از ظهر انتاخب موضوع طول کشید و موقع نوشتن آنقدر نوشتنم نمیآمد و به قلمم اعتمادی نداشتم که قلم قهر کرد رفت.
ناامید نشدم. به نوشتن ادامه دادم. کارهایم درهم پیچید. باید برای پیج استوری میگذاشتم. برای مصاحبه پیام ارسال میکردم. پست را مینوشتم. وبینار اهل نوشتن شرکت میکردم.
اذان مغرب که دادند همه چیز را رویِ تخت رها کردم و برای نماز از اتاق بیرون زدم.
نماز مغرب را خواندم، نماز عشا را به بعد سپردم و تسبیحات نگفته بلند شم. هیچ از این کار خوشم نیامد. نظمِ درونیام را بهم میریزد. بیقراریام را دامن میزند.
گوشی ده درصد شارژ داشت. وبینار را بیخیال شدم. پست را فرستادم. با ده درصد شارژ به جلسهی بازخورد رفتم و کلِ زمانِ کلاس را استرس کشیدم.
من اصلن میتوانم پای چنین استرسی طاقت بیاورم؟ نه والا.
امشب متوجه شدم که من آنقدر از تجربهیِ چنین استرسی گریزانم که هیچوقت تلاشِ درستی برایِ رشد در زمینههایِ مختلف نمیکنم.
سوالم این است: «این استرس چی داره که تو ازش فرار میکنی عاطی؟»
چی داره؟ چی دارد؟ برمیگردد به کملاگراییِ اشتباه؟ صفر و صدی؟ یا برمیگردد به سرزنشها برایِ کارهایِ اشتباه در گذشته؟
آنقدر که نگرانم اشتباه انجامش دهم و سرزنش شوم بیخیالش میشوم.
یا چون آنقدر از شاگرد زرنگی که برای نمره گریه میکند بودن متنفر بودم، که ادایِ بیتفاوتی را درآوردم؟ همان روزهایی که برگه را سفید میدادم ولی تقلب نمیکردم.
«اگر نخوندی صفر بگیر یادبگیری خودت بخونی.»
مزخرف است. مزخرف است. مزخرف است.
امروز از خودِ رقابتگریز و شهوتِ بیانتهایم برایِ امنیت متنفرم. متنفرم؟ نه متنفر نیستم. من عاشق خودم هستم. دلخورم. فقط دلخورم.
زبرروزی بود امروز
دمی عمیق میکشم. باید به خودم بیشتر اعتماد کنم. شاید باید نقشهای برایِ عاشقِ اشتباهاتم شدن بکشم. شاید راهش همین باشد. شاید.
آخرین دیدگاهها